نوشتن و منتظر ماندن نبش کاج

همه چیز سخت شده است. همینقدر سخت که حتی آدم چند کلمه نمی‌تواند بنویسد. نوشتن منظورم نه آن ممارست و تألیف هزاران هزاران جلد در تشریح هر مبحث دهن پر کن یا چه و چه منظورم بلغور کردن خودم به آدم‌ها، به آدم‌های خیالی که فکر می‌کنم احوالم برایشان جای توجه و لابد کنجکاوی دارد. البته لای سیگار کشیدنشان. یعنی حتی وقتی به حرف‌هایم گوش می‌دهند، حواس‌شان به خودشان رفته. قرص و عمیق پک می‌زنند و من پاچه گشادتر از این حرف‌ها، حرف‌هایم را ادامه می‌دهم. به هر حال من هم حواسم به خودم رفته. و خودم از همه مهم‌تر به نظر می‌رسم. القصه همه چیز افت و خیز دارد،‌ یک روزی از بیان خودم لبریزم، و روز دیگر کویرم. با خودم چکار کردم که اینگونه عاجز و بدخلق شده‌ام، کاش در یخچال کمی سالاد سزار داشتم. عید فطر برسد، می‌شود دو سال که لب به کیک مرغ نزده‌ام، آخر کجای دنیا اندازه تو کیک مرغ با نانِ تستِ غلات، خوش عطر و خوشمزه درست می‌کنند! یک آن همه چیز از چشمم می‌افتد، همه چیز، حتی همین دلخوشی‌های کوچک، سالن فدک، کتاب، نوشتن و کافه. 

من همیشه برگشت‌های عجیبی به نوشتن داشته‌ام، گویا در نوشتن، از هر چیزی نوشتن، محض نوشتن، خودم را بهتر پیدا می‌کنم، بهتر تسکین می‌دهم، شاید با همین نوشتن‌ها مکنونات قلبی‌ام ریل می‌شوند و سر راست روی صفحه‌ها نقش می‌بندند‌. نمی‌دانم شاید با همین نوشتن شور هر چیزی را دربیاورم. به احتمال نتیجه‌ای جز ویران شدن و بی‌قراری برای من ندارد. مطمئنم که این نوشتن، این سیاق قلم خورد کردن برای من نان نمی‌شود، اگر بشود هم برکت‌اش را اندوه زمانه خواهد برد. با فارسی صحبت کردن این پسرک مشکل دارم، نمی‌دانم چرا باید در این شهر زواردررفته برای سفارش یک سالاد سزار الفبای فارسی بلد باشم. من اصرار می‌کنم که ترکی حرف بزند، او اصرار می‌کند که فارسی حرف بزنم. من فارسی می‌نویسم. چرا؟! همین. زوار آدم‌های این شهر هم در رفته. فقط بلدیم ژست‌های خیره کننده بگیریم. بلدیم فحش بدهیم. بلدیم اینجا و آنجا از آنا دیلی مُوطِنِ مقدس حرف بزنیم اما پای نوشتن که می‌رسد، سروصدای این پیشخدمت‌ها لای سطرهای این نوشته، موجه است، در ردیف دوم به فاصله دو میز از پیشخوان که دختری با رژ قرمز جیغ است، نشسته‌ام. آن یکی دختر، داخل آشپزخانه گویا کاهوها را سر من خورد می‌کند. و نگاهش که مزاحم است. من دوست دارم به آدم‌ها نگاه کنم. من هم گاهی مزاحم می‌شوم. البته که به قصد لذت است. این درخت‌ها را کِی بریدند؟! درست است که خشک شده بودند، اینها هم زوارشان در رفته بود. اما حداقل سر کوچه‌تان شباهتی به آنها داشتم. خشک و لاغر و منتظر. امیدوارم که قرارمان یادت مانده باشد. درمانده نباشی. چه حیف که سالن باختر خواب است. چه جشن‌هایی به چشم دیده این باختر. کاش می‌دانستم کس و کار صاحبش چیست، این بنا به این عظمت، با این ارتفاع سقف، خوراک راه انداختن نسل جدید کارگاه نمایش است. که دیگر در کافه به بطالت نگذرانیم. البته اینکه به خانه تو نزدیک است، سر کوچه‌تان، هیچ ربطی به طریق شیفتگی من ندارد، به هر حال که سر کوچه‌تان، نبش کاج، روبروی باختر، کم منتظرت نمانده‌ام، کم این دل و آن دل نکرده‌ام. آدم جذب می‌شود، به هر جایی بیشتر از چند دقیقه خیره شود، آدم جذب می‌شود. در آینه خیره شده‌ای، خب معلوم است به خودت، به چشمانت، آدم جذب می‌شود، حتی آدم عاقل، که مغزش خووب کار می‌کند،...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۸ ارديبهشت ۰۱

بعدی منم!

قبل از ظهر. خسته بودم. تو بوق ماشین‌های گذری گیر بودم. یادم افتاد باس به برو روی خودم برسم، قول داده بودم همیشه تروتمیز و مرتب باشم، موهام شکسته بود. مثل همیشه حالت نمی‌گرفتن. حس می‌کردم باید یه چیزی رو اعلام کنم به همه. یه چیزی با طعم شکستن. که پامو گذاشتم تو یه سلمونی. دو نفر داخل بودن. بیکار بودن، روی کاناپه چرک لش کرده بودن. گفتم، وقت دارین، خندیدن، گفتن اگه اینیستا بذاره وقت داریم، یکی از صندلی‌ها رو بهم نشون داد. گفت بفرما بشین. گفتم آینه‌هاتون دستمال می‌خواد، می‌خواستم با دستمال کاغذی تمیزش کنم. شفاف‌تر ببینم این تن‌لشو. این آدم خسته رو. گفت آینه تا دیشب تمیز بود تا این که اینجوری لکه‌دار شد. گفت دقیقا همینجا نشسته بود. سر به سرش گذاشتیم، گفت عکس بگیرین ازم بعد من بذارین تو اینیستاتون. منظورشو متوجه نشدم. فکر کردم یه ارایشگر چقدر می‌تونه نویسنده باشه که اینطور تخیل میکنه، اون یکی بهم گفت مشکلی چیزی داری تو زندگی؟ گفتم مشکلو همه دارن، منم یکی از همه. گفت چیزی می‌خوای که پولشو نداشته باشی، گفتم خیلی چیزا هستن، گفت لابد خونه، ماشین و... گفتم آره ابتدایی‌ترین چیزها برای زندگی. گفت دیشب آخرین مشتریمون خودکشی کرده. هنوز جدی نگرفته بودمش، میگن بخاطر یه وانت خودشو کشته، کمبود توجه داشته، دو میلیون سر قمار باخته بوده، از دو میلیون فقط ده هزار نگه داشته بوده واسه مزد ارایشگره، میخواست مادرش اخرین بار سر و وضعش رو مرتب ببینه، قربون صدقه‌ش بره، قول داده بود. قول دادن بچه های پایین مزه‌ش یه چی دیگه‌س. پا پس نمیکشن،تو هر چی که فکرشو بکنی، وجدانشون هنوز اشباع نشده. صبح ساعت چهار و نیم صبح. وقتی من از خواب بیدار میشم، خودشو از پل عابر پیاده اویزون کرده، هنوز خبرش به مادرش نرسیده بود که من از زبون این ارایشگرا شنیدم. راستش چیز خوبی نیست که بفهمی نفر قبلی تو که خسته بوده و اومده بوده به سرو روش برسه، خودکشی کرده. فکر کردم من چقدر میتونم نویسنده باشم و تخیل کنم. اصن نفهمیدم کارم کی تموم شد. به سر و روم رسیده بودن، میگفتن آدم‌هایِ خودکشی، ثانیه‌های قبل خودکشی‌شون رو با خنده میگذرونن. تو پیاده‌رو همه سرو وضعشون مرتب و تر تمیز بود، داشتن می‌خندیدن، من راهمو ادامه دادم، پل عابر رو رد کردم، الکی الکی منم می‌خندیدم، می‌خواستم گلوی نویسنده رو جر بدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱

دایی‌جان

آمدم برای روز تولدت یادداشتی بنویسم، به همه چیز فکر کردم به همه حرف‌هایی که می‌توانم و نمی‌توانم به زبان بیاورم، از بازی‌های کودکی‌هایمان توی انباری، از دوچرخه بامزه‌ات از گاوهای‌ تر و تمیز خدابیامرز پدربزرگ‌مان، از روز اول دبستان نوربخش، از قرآن بلد بودنت، از معرق‌ها، از نامه‌هایی که برای هم می‌نوشتیم و توی‌باغچه خاک می‌کردیم، از مدرسه راهنمایی آموزگار، سرویس بدقلق‌مان، از بلیت‌های خط‌ واحد، از کانون زبان، از کلاس تاریخ دوم راهنمایی، از کلاس زبان سوم راهنمایی، از مقاله‌های‌مان در مورد گیاهان دارویی، از روزی که بدون شناسنامه رفتیم برای عکس‌دار کردن شناسنامه‌ها، از عینک‌های جورواجورت، از خانه تبریز، از دانشگاه، از شیب بیست درجه کوچه، از کلاس نقشه‌برداری، از کلاس الناز احمدلی، از شب‌کاری‌های دانشگاه، از بی‌حوصلگی‌ها، از دعواهامان، از خرید و فروش دلارهایت، از درآوردن ادای بزرگترها، دایی شدنت، از قیافه‌ گرفتن‌ات، از سکوتت، از کارهای مشکوکت، از معجون شهناز، از کباب بناب، از برنج خارجی آقای مقدم، از ضربه مهلکت به دماغ علی معماری، از گاف‌گیری‌های وقت و بی‌وقتت، از کوچه‌های علی‌چپت، از نصیحت‌های گنده‌ات، از قمپزهای باحالت، از فروش اول‌مان، از دستمزد اول‌مان، از شوخی‌ات با آن پیرمرد در باسمنج، از شیطنت‌هایت با دوربین گوشی، از سیر تحول حالت موهایت، از سیر تحول حرف زدنت، از تهران رفتنت، از پل طبیعت، از نمایشگاه کتاب، تماشای تئاتر هملت آرش دادگر، از دیر رسیدن‌‌هایت، از شرکت نقلی‌مان، از تست چای، از نئور، از گم‌شدنمان در گرمی، از بازی در ساحل همین اواخر، از شعرهای بکر و عمیق‌ات، از خواستن‌هایت، از گیروگورهای ذهنت، از موتور کراست، از هر چه که زیسته‌ای، نه به قدر تو به قدر فهمم و قوت حافظه‌‌ام.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ فروردين ۰۱

نیش هزار افسون

حالا بهتر از چند سال قبل و یا بهتر از نوجوانی‌ام میفهمم که زن‌ها ما را چگونه آلوده می‌کنند، افیون زن‌ها از نیش هزار دعا و نوشته کارسازتر است. نیازی به تمدید ندارد، کافی است زیر دندان یکی از آنها گیر بیافتی، تا عجل مهلت نفس بهشان دهد دست از سرتان برنخواهند داشت و هر روز بیشتر از قبل از سرو کول‌تان بالا خواهند رفت حتی در رویا. له‌مان خواهند کرد و این گونه ما دل‌زده‌های عاجز، با دست و دلی پرغصه، کشان کشان در پی آنها خواهیم رفت. برمی‌گردم به همان حرف ژیژک. دوباره سرچ می‌کنم تا عبارت دقیق‌تر حرفش را بنویسم. امشب بنویسم تا برای همیشه به عنوان شعار دهه اخیر زندگیم بکار ببرم. ژیژک می‌گوید: « ما در ناخودآگاه خویش در ساحت واقعی میل، همه قاتلیم. فردی که در واقعیت هر روزه قرار گرفته، می تواند با خیال آسوده به خود بگوید همه‌اش خواب بود! و بدین ترتیب از رویارویی با واقعیت اساسی شانه خالی کند اما به گاه بیداری، فرد هیچ نیست مگر آگاهی از خواب خویش. همین که این مهم را به حساب بیاوریم که دقیقاً و فقط به وقت خواب است که با وجه واقعی میل خود رویارو می‌شویم نقطه اتکایمان یکباره زیر و رو می‌شود: واقعیت هر روزه معمول‌مان، آن واقعیت اجتماعی که در درونش نقش آدم‌‌های خوش قلب و محبوب عادی را بازی می‌کنیم، توهمی از کار در‌ می‌آید که بر نوعی سرکوب و واپس زدن تکیه دارد؛ بر چشم پوشیدن از وجه واقعی میل خویش. واقعیت اجتماعی چیزی به جز تار عنکبوتی قراردادی و شکننده نیست که هر لحظه ممکن است بر اثر ضربه ای از هم بگسلد. پس واقعیت هر روزه‌ی ما تعادلی شکننده است که هر لحظه در آستانه‌ی فرو ریختن قرار می‌گیرد. کافی است تروماهای ما به گونه‌ای کاملاً پیشامدی و پیش‌بینی نشده غلیان کند.» 

رها شدن از بند تعلقات به یک انسان عملی به نظر ساده است، به هر دلیل قانع کننده‌ای می‌توان او را ترک کرد، فاصله گرفت و خود را از حرارت و جسم به احتمال جاذبش محروم کرد. حتی اگر همه اینها جواب ندهد، می‌توان او را کشت یا به نحوی از بین برد اما از بین بردن توهم و سایه شکل گرفته از او بسیار دشوار است.

 «یک زن صرفا تجسم رویاهای یک مرد است یا حتی تجسم گناه یک مرد. اینکه زن وجود دارد چون مرد می‌خواهد که ناخالص باشد. اگر مرد امیالش را پاک کند از شر مواد ناپاک و خیالات خلاص شود، زنان دیگر وجود نخواهند داشت.»  گویی همه‌مان طناب‌پیچ به همدیگر بسته شده‌ایم. اگر زن تجسم رویای من است پس من نیز در ساحت واقعی میل یک زن، رویایی بیش نیستم. روزی که ما از بند هم خلاص شویم، آن روز به درجات بالاتری از یک انسان آگاه خواهیم رسید.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ فروردين ۰۱

خلوت زیر زل آفتاب

شیوه خلوت من کمی فرق داشت. شرط اصلی خلوتم، گرما است. یک جایی یک نقطه‌ای روی کره زمین که آدم لرز نگیرد. بدنش را شل کند و یک جایی لم بدهد. نوجوان که بودم کنار حوضچه حیاط، نیمکت چوبی بزرگی درست کرده بودم. سبز رنگش کرده بودم. دم دمای ظهر روی نیمکت طاق باز دراز می‌کشیدم، دستم را جلوی چشمانم می‌گرفتم. و به فکر فرو می‌غلتیدم. مغزم منگ می‌شد. دیگر چیزی یادم نمی‌آمد جز آن یک لحظه که به شدت مالکیت تام بدنم را حس می‌کردم. فرسایش و خالی‌‌شدن چنان بود که تا ساعت‌ها قوه سرپا ایستادن نداشتم. حتی اگر با اعتراض این و آن بی خیال خلوت خودم می‌شدم، زود خودم را  به اتاقم می‌رساندم. دوباره دراز می‌کشیدم. این حال شبیه همان حالی است که سر زمین زیر سایه بوته سیب‌زمینی دراز می‌کشیدم. حالی عمیق. حالی بی‌پایان. حالی که اراده را به کل از من می‌ربود. انگیزه‌هایم مقابل پرده تیر و تار چشمانم می‌سوخت و سیاه می‌شد. شبیه جنینی نیمه‌جان، در اتاق بیمارستان. از یک روزی به بعد، من دو نفر شدم. جای دو نفر زندگی کردم. یکی مأیوس و سرخورده و ناتوان و یکی دیگر صبور و گاهی دست به عمل. ولی در نهایت وقتی به اتاقم برمی‌گردم این دو کنار هم در سازش‌اند. نمی‌دانم معشوقه از آن کدامشان بود، هر چند هر دو به یک اندازه غمگین و غمباد گرفته‌اند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۵ فروردين ۰۱

سارای

دوست دارم با عالم و آدم صلح کنم. تنش‌ها را به کناری رها کنم. بروم در اتاقم. کنار بخاری دراز بکشم. چشمانم را به پای رویاها بدوزم. یک‌بار برای همیشه رشته‌ها را پنبه کنم، کلافم را از اول بپیچم. که بعد از چند سال دوباره کلافم آن کلاف سر در گم و آواره نشود. در این اثنا باید همه‌ی آدم‌ها را ببخشم. کارهای نصف و نیمه را از ذهنم پاک کنم. یعنی خیال الکی به سرم نزند. دسته‌گل‌ها را قبل از خشک شدنشان به گلفروش پس بدهم. همه چیز به عقب برگردد، یک باریکه‌ای پیدا شود، برای شروع کردن دوباره. یک سال پیش نباشد، دو سال پیش را می‌گردم، آن هم نباشد سراغ سه سال پیش می‌روم. باز هم نباشد برمی‌گردم به پنج سال پیش. نه بهارش، نه تابستانش و نه پائیزش بلکه زمستانش، که هر چه سرم آمد همان سال بود.

در همان کلاس، سرم را به ناغیل‌ گرم می‌کنم. انگار نه انگار که کسی در می‌زند یا معلم مکث می‌کند یا قصه سارای نصفه می‌ماند، به هر حال خودم پی می‌گیرم. آن را وصل می‌کنم به تپه‌گوز یا به قره‌ممد، کسی چه می‌داند، پایان افسانه را من رقم می‌زنم و سارای همان دختر زیبا ایل، لیلی خان‌چوبان باقی می‌ماند. معلم در را باز می‌کند. من حواسم به نگاه سلطان است؛ و به تصمیم سارا. در باز می‌شود. من ابداً حواسم به سایه آن یک نفر پشت در نیست. من سرم پایین است. چه می‌دانم من، از صدایش معلوم است آنکه پشت در این پا و آن پا می‌کند دختر است. صدای بدی ندارد. البته که اینجور مواقع همه دخترها صدایشان خوب است. انگار کِرم دارم. دلم می‌خواهد به استقبالش بروم. در را من باز کنم. نمی‌توانم با سارای باشم.  کلاس ما مهمان دارد. همکلاسی بغل دستی من، همین دختری که چند دقیقه قبل پشت در بود. البته کمی شبیه سارای است. کمی. بدون اغراق. مخصوصا که چکمه‌های چرم پوشیده. چون هنوز نگاهش نکرده‌ام. چند دقیقه قبل که پشت در بود، با اسب آمد،  پیاده شد. من صدای سم اسب را شنیدم. دلم لرزید. فکر کردم عزراییل آمده جانم بستاند. زیادی خیال برم داشته، با اسب سارای قاطی کرده‌ام. با یک تفاوت که ادکلن‌ش خوب است. همان دختری که همین کنار من نشسته، چکمه چرم پوشیده، پشت در بود، لیلی من می‌شود‌. 

البته که نشد. آن موقع که معلم صندلی خالی کنار من را نشانش داد، فکر کردم می‌شود. ناغیل‌ را به نفع خودم تغییر دادم. نه از اول اول. از همان جایی که میان شرشر چشمه، نگاه سارا به من افتاد. البته که خجالت نکشید. دیگر این چیزها مرسوم نیست، ملت با روی باز می‌گویند، هوی مگر خودت خواهر نداری. البته که او نگاه کرد، نه من. من چشمم به جوشش چشمه جمع بود. البته که قصه‌ی آن موقع سر بولاق با قصه‌ی چند سال پیش سر کلاس توفیر دارد، اما اراده‌ی من به دوختن بود، به نجات آدم‌‌های دلداده‌ی دو قصه. پنجه به پنجه تقدیر، چند سالی همین قصه‌ها را هی عقب و جلو کردم، بریدم، وصله زدم. اما آخر سر این من بودم که باید خودم را به آراز می‌سپردم.


خدا می‌داند؛ هر چه می‌کشیم از پول است. آن موقع خان بادکوبه ثروتش تمامی نداشت، این موقع آقازاده مش ابراهیم. بیچاره ما ملت که همیشه یک جایی‌مان خواهد سوخت.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ اسفند ۰۰

یک دل‌نوشته اینستاگرامی در باب مذمت سرمایه‌داری و پرخوری

یکبار همه اجزای این تصویر را تجزیه کنید. درخت، خورشید(ماه) نارنجی، موم عسل، پیکره‌‌ای از یک دختر با تنی شیشه‌ای شبیه بطری، زنبورعسل به مقدار کافی، یک فقره دست بی بازو و برگ‌های نسبتاً پهنِ یک نوع گیاه نامعلوم. اگر درخت را نماینده طبیعت در نظر بگیریم، دستی که به استعاره به آن وصل شده است، شمایل مقاومتی است که طبیعت در مقابل انسان از خود نشان می‌دهد، شاید بجای مقاومت بهتر است از واژه بازداشتن استفاده کرد. خرس درون بطری، ولع حیوانی انسان در به دست آوردن هر چیز شیرین را می توان در نظر گرفت. به نظر حضور شکل گرد خورشید یا شاید ماه به ماهیت طبیعت تاکید می‌کند. رنگ پس زمینه و پرداخت آن به نوعی است که ما می‌توانیم گمانه‌زنی کنیم که به نظر پدیدارهای محسوس و نامحسوس این تصویر در بطری بزرگی قرار دارند و الی آخر. اکنون که زنبورها به راحتی از مجرای گوارشی این دختر عبور کرده، و دختر مجذوب و دل‌باخته عسل شده است، دلباختگی گویی ساحتی است که در آن چشم‌ها که شاهد و شاهراه آگاهی‌اند، با دستی پوشیده شده است. طبیعت ما را مدهوش می‌کند، ما به شکلی بی‌رویه به هر چیزی از جنس طبیعت دست می‌بریم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۰۰

بمیریم خلاص

سر دلم ورم کرده، غلنبه غلنبه حرف‌های زمخت ناتنی سد شده‌اند زیر زبانم، پلک روی پلک آرام و قرار ندارد، ماشین‌ها دور سرم می‌چرخند، بوق می‌زنند، همه چیز سیاه‌تر می‌شود، عضله‌هایم را منقبض می‌کنم، درد را به گوشه‌ای میان یکی از بدترین خاطراتم به عقب می‌رانم، زیر پل عابر پیاده، دلم هری می‌ریزد. سرریز می‌کند. زمزمه‌ی سیل است. همه چیز همه‌ی آن تصویرهای لعنتی سراغم می‌آیند، استرس می‌گیرم. تصویر یکی از خنده‌هایت، که فکر می‌کردم بهترین آنهاست، با چیزی که می‌بینم نمی‌خواند، مثل همیشه در را برایت بازم می‌کنم، ملوکانه می‌نشانمت. عینک آفتابی‌م را با پاهای بی‌جانت له می‌کنی، آه می‌کشم. ماشین‌ها را یکی یکی رد می‌کنم، چراغ را، پلیس را فحش می‌دهم‌. البته که فحش زیادی بلد نیستم. تو بلدی! اگر خورشید به ما نزدیک‌تر بود، بدون عینک نمی‌رسیدیم. بطری آب را روی سرت خالی می‌کنم، چکت می‌زنم، نیشگونت می‌گیرم، ضربانت... سکوت می‌شود، تو زنده‌ای، به گمانم ضربانت را می‌فهمم. تو می‌خواهی منصرف شوم، همین کنار یک جایی کمی دراز بکشی، به هوش بیایی، می‌خواهی بی‌خیال درمانگاه شوم‌. دلت دردسر نمی‌خواهد. گاهی سرت به سمتم می‌چرخد، نمی‌دانم شاید تکان‌های ماشین سرت را می‌چرخاند، تو از حال رفته‌ای، سرت داد می‌کشم، زاری میکنم، بسیار آزادم‌. تو حرفم را قطع نمیکنی.
اصلا نمی‌دانم چه بلایی سرم می‌آید، بلای تو، تو! کاش حداقل زبان باز کنی. نَمیری. نکند بمیری، یعنی نکند سرخود همه‌ی این قصه‌ها را همینطور بی‌مقدمه بپیچی بگذاری یک طرف. کاش زبانت به خودی خود کار کند، بپیچد، بگوید که تصمیم نداری بمیری‌، فقط کمی فشار خونت جابه‌جاست. اگر تو نیستی من چرا دنبال درمانگاهم. چرا حرف میزنم. لالمونی بگیرم الهی. حرف نزنم. دستت را بگیرم باهم تصمیم بگیریم بمیریم. یکی شویم. ترس که ندارد. مگر تو ترسیدی؟ شنیدی چقدر داد زدم. چقدر نازت را کشیدم که نمیری! سر پرستار هم داد زدم. سر دکتر هم. سر ماشین، سر ویلچر، سر آن مردک که کمکم نکرد، به تو دست نزد. می‌خواستم به تو دست بزند، کمکم کند، عزیزم! فقط دست بزند، لمس نکند، یعنی چیزی نفهمد. لعنت به همه. بی‌خیال، تنهایی بغلت کردم، گذاشتمت روی ویلچر، لرز دست و پایم را پنهان می‌کردم. تو که نمی‌دیدی. محض احتیاط بود. می‌بینی یکی شدیم. بغلت کردم، گذاشتمت رو ویلچر، سه چراخ سفید روشن شد. سه پرستار مرد آمدند بالاسرت. تو بی‌حال و سنگین روی ویلچر جاگیر شدی. تو باید تصمیمت را می‌گفتی، نه الان، چند روز قبل‌تر، من با همه خداحافظی می‌کردم. حداقل یک یادداشت می‌نوشتم. نه خیلی غمبار و سوزان، یک یادداشت فهیمانه‌. البته قبلش کمی باید توضیح می‌دادم که چرا. عادت بدی است، دوست ندارم پشت سرمان سوال بی‌جواب باشد. من خانم دکتر؟! همراهم. از دورترها می‌آییم، گم شدم من. ما. یعنی گم شده بودم، بودیم. زیر پل خواستم به یک نفر کمک کنم، بله خانم دکتر بالای پل. نه من هنوز تصمیم نگرفتم.


+ داستان واقعی نیست.
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۴ اسفند ۰۰

لوله‌ی بی‌خان

وقتی تاریخ تمام شود، ما غمبرک‌زده‌های نیم‌چُرت و یقه پاره، منتظران قیامت در آخرین صفحه‌های باقی‌مانده آن، از سوراخ لوله‌ی بی‌خان بخاری‌های کالیبرِ صدِ لانه‌هایمان برای ایجاد شعشعه و گرم کردن جشن و پای‌کوبیِ صلح میان دو لنگه دنیا به اختیار به پرواز در خواهیم آمد. تا ما از این کرختی و بی‌حوصلگی که انباشت مشغله‌ها به سمت‌مان حواله می‌کنند به سلامت به در ببریم و از وضعیت آب و هوای استان در بیست و چهار ساعت گذشته مطلع شویم. کار از کار گذشته، دوباره به برگه‌های ضمیمه شده تاریخ خواهیم رسید و تالاپی تاریخ تمام خواهد شد. آنها همدیگر را خواهند بوسید و ما عشق‌بازی آنها را متصور خواهیم شد. درد خودمان کم بود حالا نوبت کشیدن آلاخونی والاخونی رابطه لنگه‌ها است. این‌ها آمده‌اند خط‌‌خطی‌های تاریخ را با کمی مایه خشونت به نفع خودشان تمام کنند. و شاید در پستوی اتراق‌شان تکه‌هایی برای اکل و اشرب ما باقی بماند. گریزی نیست؛ باید تا روزی که فراموش‌کارهای خوبی هستیم، منتظر بمانیم، شاید فرجی شد. فرجی منفرجه. با بردی بی‌نهایت برای انفجاری بزرگ در پشت‌بام. دهه فجر، انقلاب نور. یحتمل در آخرین سطرهای تاریخ همه‌چیز به قدری انزجار ما را خواهد طلبید، حیف که فراموشکاریم و واکسینه. مشت‌های گره کرده‌یمان خودمان را لت و پار می‌کنند. با این چهره‌های گودافتاده و واکسی، بیایید صاحب تیره‌بخت جنازه‌ها را پیدا کنیم. از ما که گذشت؛ کاش چاپ جدید تاریخ لنگه به لنگه نشود. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۰۰

مادر

مادر که گریه می‌کند، خودم را تنها و بی‌کس می‌بینم. من بیشتر وقت‌ها به او تکیه کرده‌ام. یک تکیه‌گاه معنوی. شاید مادر نمی‌داند من هر روز عاشق‌تر می‌شوم. به گمانش باید ازدواج کنم. باید سروسامان بگیرم. امروز که صمد گچکار زنگ زد، فردا و پس فردا هم شهروز لوله‌کش زنگ می‌زند. همه دست به دست هم می‌دهند تا من هر روز دیوانه‌تر شوم‌. تا من هر روز مجبور باشم با خودمم بی‌پرده تا کنم. روزگار عجیبی‌ست مادرجان. تو به اندازه موهای زاغت حرف‌های من را نمی‌فهمی، هر چه می‌گویم سم می‌شود برایت، لکنت می‌آورد. مادر، من هر چقدر به خودم نزدیک می‌شوم از تو دورم. با حرف‌هایت این گوشه تیز، این اتاق بی‌کلک را برایم ناامن نکن. من به توان همه تاوان‌هایی که می‌دهم دوستت دارم، اما نفس‌هایت را به سرنوشت گیر و کور من گره نزن‌. مادرم من می‌توانم سال‌ها سر سفره شما قد بکشم، سرو شوم و زیر سایه شما آسوده طی کنم، می‌توانم به رسم هر روزمان مقابلت برقصم، عشوه و کرشمه بیایم برایت، بخندانمت و روسریت را مرتب کنم. مادرم به من افتخار کن، من حالم خوب است، حال خوب من را بخواه، حال من کنار خودم خوب است، تئاتر کار می‌کنم و برای عشق از دست رفته‌ام سوگواری می‌کنم و جز این‌ها کاری از من ساخته نیست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۲ اسفند ۰۰