وقتی تاریخ تمام شود، ما غمبرکزدههای نیمچُرت و یقه پاره، منتظران قیامت در آخرین صفحههای باقیمانده آن، از سوراخ لولهی بیخان بخاریهای کالیبرِ صدِ لانههایمان برای ایجاد شعشعه و گرم کردن جشن و پایکوبیِ صلح میان دو لنگه دنیا به اختیار به پرواز در خواهیم آمد. تا ما از این کرختی و بیحوصلگی که انباشت مشغلهها به سمتمان حواله میکنند به سلامت به در ببریم و از وضعیت آب و هوای استان در بیست و چهار ساعت گذشته مطلع شویم. کار از کار گذشته، دوباره به برگههای ضمیمه شده تاریخ خواهیم رسید و تالاپی تاریخ تمام خواهد شد. آنها همدیگر را خواهند بوسید و ما عشقبازی آنها را متصور خواهیم شد. درد خودمان کم بود حالا نوبت کشیدن آلاخونی والاخونی رابطه لنگهها است. اینها آمدهاند خطخطیهای تاریخ را با کمی مایه خشونت به نفع خودشان تمام کنند. و شاید در پستوی اتراقشان تکههایی برای اکل و اشرب ما باقی بماند. گریزی نیست؛ باید تا روزی که فراموشکارهای خوبی هستیم، منتظر بمانیم، شاید فرجی شد. فرجی منفرجه. با بردی بینهایت برای انفجاری بزرگ در پشتبام. دهه فجر، انقلاب نور. یحتمل در آخرین سطرهای تاریخ همهچیز به قدری انزجار ما را خواهد طلبید، حیف که فراموشکاریم و واکسینه. مشتهای گره کردهیمان خودمان را لت و پار میکنند. با این چهرههای گودافتاده و واکسی، بیایید صاحب تیرهبخت جنازهها را پیدا کنیم. از ما که گذشت؛ کاش چاپ جدید تاریخ لنگه به لنگه نشود.
مادر که گریه میکند، خودم را تنها و بیکس میبینم. من بیشتر وقتها به او تکیه کردهام. یک تکیهگاه معنوی. شاید مادر نمیداند من هر روز عاشقتر میشوم. به گمانش باید ازدواج کنم. باید سروسامان بگیرم. امروز که صمد گچکار زنگ زد، فردا و پس فردا هم شهروز لولهکش زنگ میزند. همه دست به دست هم میدهند تا من هر روز دیوانهتر شوم. تا من هر روز مجبور باشم با خودمم بیپرده تا کنم. روزگار عجیبیست مادرجان. تو به اندازه موهای زاغت حرفهای من را نمیفهمی، هر چه میگویم سم میشود برایت، لکنت میآورد. مادر، من هر چقدر به خودم نزدیک میشوم از تو دورم. با حرفهایت این گوشه تیز، این اتاق بیکلک را برایم ناامن نکن. من به توان همه تاوانهایی که میدهم دوستت دارم، اما نفسهایت را به سرنوشت گیر و کور من گره نزن. مادرم من میتوانم سالها سر سفره شما قد بکشم، سرو شوم و زیر سایه شما آسوده طی کنم، میتوانم به رسم هر روزمان مقابلت برقصم، عشوه و کرشمه بیایم برایت، بخندانمت و روسریت را مرتب کنم. مادرم به من افتخار کن، من حالم خوب است، حال خوب من را بخواه، حال من کنار خودم خوب است، تئاتر کار میکنم و برای عشق از دست رفتهام سوگواری میکنم و جز اینها کاری از من ساخته نیست.
نشد، مغزم به حرف نیامد. خفهش کردم، شکنجهش دادم به چوب بستمش، دستوری جز زل زدن صرف نداد. التماسش میکنم، ناز میکند. این تصویر سفرهای وسیع است، اما من چیزی برای التذاذ نمییابم. طلسم شدهام. یا شاید حدیث نفسم با من قهر کرده است. چند روزی است که خستگی جان، امانم نمیدهد از او بشنوم. به او برگردم و او را در آغوش کشم. افسوس که فرّار است و بیوفا. تو سراغش را نگیری، دل نمیدهد. حتی شاید فراموشت کند، به هر چیزی چنگ بیندازی، به حبل الورید نمیشود که نمیشود. نگاه میکنم، به خوانش رنگها و محسوسات اکتفا میکنم. این دستان عاجز من کاری از پیش نمیبرند. نمیشود. هیچ سرنخی به من نمیدهد. به هیچ کدام از خاطراتم وصل نمیشود با هیچ حسی در من عجین نمیشود، نمیشود. این که به گمانم نزدیک میشود برای من دمدستیتر از هر سوژهایست. دستان عاجز من. دستان فانتزییاب من، که سهمتان از صیقلی معشوقههای دور و دیرینم یکسان نبوده، کمکم کنید. به خورجینهای چوپان و ارباب حمله کنید، بدرید، برایم قصه بیاورید. قصههایی باردار و پا به ماه. برایم آوای نینوچکاهای روسی را بیاورید. میخواهم سالاد قصه درست کنم. میخواهم تمام زندگانیم را ماله بکشم. با همه چیز به قدر شش کف دست صاف باشم، بالماسکهها را یک به یک از چهرهام بکشید، من خویش خویشتنم باشم. و بذر قصه به سرتاسر کره خاکی بپاشم، از نو الفبا بیاموزم، از نو کودکی کنم، مادرم برایم قصههای نگفتهاش را بگوید، آی دستان عاجز و بیرمقم. یاریم کنید به قدر سیریم عصاره قصهها را ببافید به هم. به قدر توانم. قصهای برایم ببافید. قصهای از من.
اکنون که بیست و چند سال از ظهور آن تصویر میگذرد، به اراده خودم باز میتوانم تصویر را ببینم. این تصویر از آن تخیلها و رویابافیهای روزمرهام نیست، تکرار میکنم، به اراده خودم میتوانم آن تصویر را دوباره ظاهر کنم. بیشتر از اینکه اجزای تصویر نظرم را جلب کند، واقعهای گنگ پس پرده رنگین این تصویر فکرم را درگیر میکند. به واسطه مرور روزهای گذشته، روزهایی که در کارگاه فرضی خودم، با خردهریزهای چوب نجاری میرکلام، اسکلت پرندههای چوبی شبیه هواپیما و هلی کوپتر میساختم، نصف زندگیام در زیرزمین خانه یا همان کارگاه میگذشت، حتی اغلب روزها متوجه تاریک شدن هوا نمیشدم، به ساعت روی دیوار بیعلاقه بودم، دوست داشتم پدیدهای به اسم زمان هیچ وقت نبود که دست و بالم را بگیرد که به موقع مدرسه بروم، به موقع با صدای هم بازیهایم به کوچه بروم و به موقع برای صرف غذا کنار سفره بشینم. دوست داشتن پزشک دهکده، دکتر کوئین و سیر و سلوکم در کوچههای خاکی و کلبههای چوبی آن دهکده دلنشینِ وسترن گونه، نشان از همین جدال بیامانم با زمان است. من در نوجوانی یکی از ساکنین آن دهکده بودم، خودم را مقابل آینه اتاقم شکل همه اهالی دهکده میدیدم. حتی به جای همه آنها داستانهای زندگیشان را زیستهام. و در نهایت به زیرزمین خانه برگشتهام. زیرزمینی که همیشه حداقل برای من روشن بود.
از راسته به راسته از دالان به دالان از چهره به چشمهای خیزدار و بی نگاه مردم یک به یک گذشتم، روبروی مسجد ایستادم، برایت شمع روشن کنم، افتادهها را راست کنم، افتاده دعا نخواندم، بلد نبودم، افتاده با نگاه حرفم را گفتم، برای شمعهای دیگران آتش دادم. یاد حرف استاد افتادم، اقتباس را قبس میگفت. روشن کردن معنایی با معنایی دیگر، متن با متنی دیگر، چقدر مغزم مثال جمع میکند، مثال تو کم است. روراستِ روراست. راه دیگری نیست، بگذاریم دعا کارش را کند. نکند دعایم کامل نباشد، من دعا بلد نیستم. کاش از زمزمههای مادر آیتالکرسی بلد میشدم، مثل تو. که قرآن بلدی. تو جای من قرآن بخوان، تئاتر معبد نبود، اگر بود که من و تو آنجا دیالوگ میگفتیم، خدا نادر است، دوباره تمرین میکردیم، بلکه ما حالمان خوب میشد. کاکوزای مقدسمان دوباره سبز میشد، مرزها را به هم میدوخت، اگر دوخته بود تو از من حسرت چشیدن و قدم زدن آن سوی مرزها را نمیپرسیدی، من گریه نمیکردم، ولی نه؛ قرهباغ بعد ما آزاد شد. ما سوختیم، کلبهجر روشن شد. بپرس، حسرت ایستادن لبه مرز را دوباره از من بپرس، از مرزهای دور خودمان بگویم، گریه کنم، شاید این بار گره از سرزمینی دیگر باز کنیم. نکند دعایم کامل نباشد، کاش از تو آوازت را داشتم...
من تازه بعد از چند سال فهمیدم سرخی چشمان این یابو از چیست! در یک جمع شنیدم وقتی این بدمذهب را دود کنی، تپش قلبت انقدری زیاد میشود که دیگر هیچ قاعده و قانونی سرت نشود، وحشی شوی و دنیا دور سرت بچرخد. گاو بازی اسپانیاییها چیز سمبلیکی است که شبیه آن را ما بعد از دود کردن علوفهجات داریم. اغلب در نهایت امر یکی چندتایی از همین گاوبازان به کما میروند، یا بعد از بیهوشی موقت به کم هوشی برمیگردند و جز چند تصویر دست و پا شکسته دیگر چیزی یادشان نیست. نه اینکه من شیطنت این شکلی نداشته باشم، در یک نظر انگار همه دودیاند. منِ بچه ده دوازده ساله علفهای خشک و نیمخشک را آتش میزدم، دود علوفهها در هوا میچرخید و هوای مغزم پر میشد از سنگینی آن. شاید که این تجربه تلقین فضایی بود که در تخیلم خیلی وقتها سراغش میرفتم. حتی چند باری سینوزیتم را با آن علاج میکردم. یکبار لب ساحل از شدت هوای شرجی سرم به قدری درد گرفت که به ناچار به خاطر پیدا نکردن علفتر، فضلههای گاو را یکجا جمع کردیم و آتش مفصلی راه انداختیم. همین که گردی صورتم را روی سرخی آتش میگرفتم، مشامم از بوی مالیخولیایی فضله گاو پر میشد، شاید برابر بود با چند گرم متاع اعلاء. در آن واحد سینوسها را میشست. دیگر خبری از سردرد و آبریزش نمیشد. اما به هر حال تپش قلبت انقدری زیاد میشد که دیگر هیچ قاعده و قانونی سرت نشود...
پیش از آن روز، قوس بدنم، حرکات دستانم و انحنای خط لبخندم تا این حد قواره خوش و منعطف نگرفته بود، چه چیز میتوانست این کار را با من بکند. فکر میکردم طراوت دریاچه سوها سلولهای مغزم را از خموشی و افسردگی زدوده است اما نه؛ نیروانا، تو بودی که یک آن من را به پادشاهی وسعت بیکران نگاهت برگزیدی، ملودی مارش پیروزی هنوز ازبر ذهنم است، خندههای تو که پر از امید بود برای من، دوست داشتم لباس از تن بکنم، تن به آب زنم. حجم سرخوشی یک آن غیرقابل مهار بود. آن روز همه چیز جور شد تا قاب بیبدیل زندگی ما میان مکث درختان و درهها باشد. زلالی چشمان دریاچه، نگاه پرخمش راننده نیسان و حضور کم رمق آدمهایی که میان درختان اتراق کرده بودند، همه ما را میدیدند، همه شاهد ناخوانده روز پیروزی ما بودند. چقدر بگویم که قلبم سالها برای آن لحظه، برای رخصت گرفتن از تو اندازه همین دریاچه لبریز بود، قند میشکستند، استخوانم خرد میشد تا قدم از قدم گمت نکنم.
«بله.» چه کلمه قصار و بیحاشیهای. تو با همان زنانگیات همه ما را به چیزی موهوم میبندی، شبیه قلابی برای ماهیهای سوها. تو میدانی دود و خاکستر شهرها برای آب شش ماهیهای لیز و لذیذ سوها بد است، عناد میکنی، ماهیها را دسته دسته در یخدانها رها میکنی، تو میدانی ماهیها طاقت دوری از دریاچه را ندارند، تو میدانی انگشتت در زهدان تاریخ ماهی فرو میرود، اما باز همان کار را میکنی که با من کردی. تو میروی و ماهیهای زبان بسته را با خود به این سو و آن سو میکشانی. من شیرجه میزنم، رویا میبافم، انگشتری گم شده است، میان ماسهها و سنگهای تیز در عمق تاریک دریاچه، چقدر همه چیز بیارزش است، چرا چیزی سر جایش نیست. خون ماهیها در یخدان سرد میشود و انگشترها زیر دریاچه زنگ میزنند. بیا به دریاچه برویم، جای ما اینجا نیست، برویم سراغ انگشترمان.
تصمیم گرفتهام تمام رقبای عشقیام را در همین حالت 360 درجه به زمین گرم بزنم. طوری عمل کنم که خودم شاخ در بیاورم. مردک را چه به گرو کشی و سهم دزدی. آخر مگر میشود یک پسر ریغو ریغماسی عنترماب قاپ همان دلی را بزند که من زدهام. آخر سکوت تا کی؟! پدرجان شما اهل منطقاید، خیالم راحت است که حرفتان را میفهمم، حرفم را میفهمید. کنون که شما اختیار صبیه خود را بکل دست گرفتهاید، کلاهتان را قاضی کنید، من شایستهام یا این عنترآقا. اساعه تمام اسکرینشاتهایی که این دریوزه در عوالم مجاز با دخترکان و سیهبختان خلق داشته، آماده میشود برایتان سند تو آل، فوروارد خواهم کرد. برای من یکی حجت تمام است. زر نمیزنم و با تکیه بر مستندات و ادله محکمهپسند تمنا دارم این گزینه که بواقع در شأن جلال همایونی خانوادهتان نیست را از حوزه نفوذ خانواده و دلبندتان طرد فرمایید. به والله تلاش من کمترین این است که آینده دخترک دلبندتان که بنده به شدت خاطرخواهشان هستم، به عبث نکشد. انسان فکرش آرام و قرار ندارد، هزار جا سرک میکشد، سبک و سنگین میکند، زبانم لال، گزینه اعلا نباشد، دخترک برمیگردد به ننه من غریبم بازی که ای کاش این عاشق سینه چاک را به همسری گزیده بودم. به هر حال اجازه دهید، این حرامزاده را همینطور کله پا نگه دارم تا خود صبح، که هر چه از خاطر دختر دلبندتان در سینه دارد، قی کند که خیال حضرتعالی راحت باشد.
انسان هزار رنگ دارد، باید که یک دل شد، یا رومی روم یا زنگی زنگ. حقیقتش این است دلم به تنگ میآید، من هیولا نیستم، اما ترشحات آنی عشق صاحبمرده، هفترنگم میکند، خون پرده چشمانم را چرک میکند، میشوم خود شمر. آن لحظه، ترس را دشمن، شفقت را دشمن، همه چیز را دشمن میدانم، فقط بوی خون حالم را جا میآورد، یا بخورم یا تا جایی که جان دارد لهش کنم. میدانم آن هم بندهی فلکزده روزگار است. اصلا من میگویم هر کسی که دلش را باخته، بندگی این و آن را میکند، دیگر خودش نیست، به فکر خودش نیست، هست که دیگران چون هستند، و هست به مزاق دیگری یا دیگران. این چرخ فلک آنقدر خواهد چرخید که ما را دیوانه کند، عاصی کند، عاقبت زیر میز بزنیم و تمام این قائله را ختم به خیر کنیم. تمام کنیم. اشهدش را بخوانیم، برویم پی سوراخی دیگر. پی قصهای که توش عاشق شدن نباشد، نهایت معنویتش گفتوگوهای توی خوابهایمان باشد. نه دلی بشکند و نه اینکه نالایقی بیشتر از آنکه حقش است دست درازی کند.