قصه نینوچکاهای روسی

نشد، مغزم به حرف نیامد. خفه‌ش کردم، شکنجه‌ش دادم به چوب بستمش، دستوری جز زل زدن صرف نداد. التماسش می‌کنم، ناز می‌کند. این تصویر سفره‌ای وسیع است، اما من چیزی برای التذاذ نمی‌یابم‌‌. طلسم شده‌ام. یا شاید حدیث نفسم با من قهر کرده است. چند روزی است که خستگی جان، امانم نمی‌دهد از او بشنوم. به او برگردم و او را در آغوش کشم. افسوس که فرّار است و بی‌وفا. تو سراغش را نگیری، دل نمی‌دهد. حتی شاید فراموشت کند، به هر چیزی چنگ بیندازی، به حبل الورید نمی‌شود که نمی‌شود. نگاه می‌کنم‌، به خوانش رنگ‌ها و محسوسات اکتفا می‌کنم. این دستان عاجز من کاری از پیش نمی‌برند. نمی‌شود. هیچ سرنخی به من نمی‌دهد. به هیچ کدام از خاطراتم وصل نمی‌شود با هیچ حسی در من عجین نمی‌شود، نمی‌شود. این که به گمانم نزدیک می‌شود برای من دم‌دستی‌تر از هر سوژه‌ایست. دستان عاجز من. دستان فانتزی‌یاب من، که سهم‌تان از صیقلی معشوقه‌های دور و دیرینم یکسان نبوده، کمکم کنید. به خورجین‌های چوپان و ارباب حمله کنید، بدرید، برایم قصه بیاورید. قصه‌هایی باردار و پا به ماه. برایم آوای نینوچکاهای روسی را بیاورید. می‌خواهم سالاد قصه درست کنم. می‌خواهم تمام زندگانیم را ماله بکشم. با همه چیز به قدر شش کف دست صاف باشم، بالماسکه‌ها را یک به یک از چهره‌ام بکشید، من خویش خویشتنم باشم. و بذر قصه به سرتاسر کره خاکی بپاشم، از نو الفبا بیاموزم، از نو کودکی کنم، مادرم برایم قصه‌های نگفته‌اش را بگوید، آی دستان عاجز و بی‌رمقم. یاریم کنید به قدر سیریم عصاره قصه‌ها را ببافید به هم. به قدر توانم. قصه‌ای برایم ببافید. قصه‌ای از من.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۹ اسفند ۰۰

پزشک دهکده


اکنون که بیست و چند سال از ظهور آن تصویر می‌گذرد، به اراده خودم باز می‌توانم تصویر را ببینم. این تصویر از آن تخیل‌ها و رویابافی‌های روزمره‌ام نیست، تکرار می‌کنم، به اراده خودم می‌توانم آن تصویر را دوباره ظاهر کنم. بیشتر از اینکه اجزای تصویر نظرم را جلب کند، واقعه‌ای گنگ پس پرده رنگین این تصویر فکرم را درگیر می‌کند. به واسطه مرور روزهای گذشته، روزهایی که در کارگاه فرضی خودم، با خرده‌ریزهای چوب نجاری میرکلام، اسکلت پرنده‌های چوبی شبیه هواپیما و هلی کوپتر می‌ساختم، نصف زندگی‌ام در زیرزمین خانه یا همان کارگاه می‌گذشت، حتی اغلب روزها متوجه تاریک شدن هوا نمی‌شدم، به ساعت روی دیوار بی‌علاقه بودم، دوست داشتم پدیده‌ای به اسم زمان هیچ وقت نبود که دست و بالم را بگیرد که به موقع مدرسه بروم، به موقع با صدای هم بازی‌هایم به کوچه بروم و به موقع برای صرف غذا کنار سفره بشینم. دوست داشتن پزشک دهکده، دکتر کوئین و سیر و سلوکم در کوچه‌های خاکی و کلبه‌های چوبی آن دهکده دل‌نشینِ وسترن گونه، نشان از همین جدال بی‌امانم با زمان است. من در نوجوانی یکی از ساکنین آن دهکده بودم، خودم را مقابل آینه اتاقم شکل همه اهالی دهکده می‌دیدم. حتی به جای همه آنها داستان‌های زندگی‌شان را زیسته‌ام. و در نهایت به زیرزمین خانه برگشته‌ام. زیرزمینی که همیشه حداقل برای من روشن بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۳ اسفند ۰۰

کاش از تو آوازت را داشتم...

از راسته به راسته از دالان به دالان از چهره به چشم‌های خیزدار و بی نگاه مردم یک به یک گذشتم، روبروی مسجد ایستادم، برایت شمع روشن کنم، افتاده‌ها را راست کنم، افتاده دعا نخواندم، بلد نبودم، افتاده با نگاه حرفم را گفتم، برای شمع‌های دیگران آتش دادم. یاد حرف استاد افتادم، اقتباس را قبس می‌گفت. روشن کردن معنایی با معنایی دیگر، متن با متنی دیگر، چقدر مغزم مثال جمع می‌کند، مثال تو کم است. روراستِ روراست. راه دیگری نیست، بگذاریم دعا کارش را کند. نکند دعایم کامل نباشد، من دعا بلد نیستم. کاش از زمزمه‌های مادر آیت‌الکرسی بلد می‌شدم، مثل تو. که قرآن بلدی. تو جای من قرآن بخوان، تئاتر معبد نبود، اگر بود که من و تو آنجا دیالوگ می‌گفتیم، خدا نادر است، دوباره تمرین می‌کردیم، بلکه ما حالمان خوب می‌شد. کاکوزای مقدسمان دوباره سبز می‌شد، مرزها را به هم می‌دوخت، اگر دوخته بود تو از من حسرت چشیدن و قدم زدن آن سوی مرزها را نمی‌پرسیدی، من گریه نمی‌کردم، ولی نه؛ قره‌باغ بعد ما آزاد شد. ما سوختیم، کلبه‌جر روشن شد. بپرس، حسرت ایستادن لبه مرز را دوباره از من بپرس، از مرزهای دور خودمان بگویم، گریه کنم، شاید این بار گره از سرزمینی دیگر باز کنیم. نکند دعایم کامل نباشد، کاش از تو آوازت را داشتم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ اسفند ۰۰

یابو

من تازه بعد از چند سال فهمیدم سرخی چشمان این یابو از چیست! در یک جمع شنیدم وقتی این بدمذهب را دود کنی، تپش قلبت انقدری زیاد می‌شود که دیگر هیچ قاعده و قانونی سرت نشود، وحشی شوی و دنیا دور سرت بچرخد. گاو بازی اسپانیایی‌ها چیز سمبلیکی است که شبیه آن را ما بعد از دود کردن علوفه‌جات داریم. اغلب در نهایت امر یکی چندتایی از همین گاوبازان به کما می‌روند، یا بعد از بی‌هوشی موقت به کم هوشی برمیگردند و جز چند تصویر دست و پا شکسته دیگر چیزی یادشان نیست. نه اینکه من شیطنت این شکلی نداشته باشم، در یک نظر انگار همه دودی‌اند. منِ بچه ده دوازده ساله علف‌های خشک و نیم‌خشک را آتش می‌زدم، دود علوفه‌ها در هوا می‌چرخید و هوای مغزم پر می‌شد از سنگینی آن. شاید که این تجربه تلقین فضایی بود که در تخیلم خیلی وقت‌ها سراغش می‌رفتم. حتی چند باری سینوزیتم را با آن علاج می‌کردم. یکبار لب ساحل از شدت هوای شرجی سرم به قدری درد گرفت که به ناچار به خاطر پیدا نکردن علف‌تر، فضله‌های گاو را یکجا جمع کردیم و آتش مفصلی راه انداختیم. همین که گردی صورتم را روی سرخی آتش می‌گرفتم، مشامم از بوی مالیخولیایی فضله گاو پر می‌شد، شاید برابر بود با چند گرم متاع اعلاء. در آن واحد سینوس‌ها را می‌شست. دیگر خبری از سردرد و آبریزش نمی‌شد. اما به هر حال تپش قلبت انقدری زیاد می‌شد که دیگر هیچ قاعده و قانونی سرت نشود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰

نیروانا

پیش از آن روز، قوس بدنم، حرکات دستانم و انحنای خط لبخندم تا این حد قواره خوش و منعطف نگرفته بود، چه چیز می‌توانست این کار را با من بکند. فکر می‌کردم طراوت دریاچه سوها سلول‌های مغزم را از خموشی و افسردگی زدوده است اما نه؛ نیروانا، تو بودی که یک آن من را به پادشاهی وسعت بی‌کران نگاهت برگزیدی، ملودی مارش پیروزی هنوز ازبر ذهنم است، خنده‌های تو که پر از امید بود برای من، دوست داشتم لباس از تن بکنم، تن به آب زنم. حجم سرخوشی یک آن غیرقابل مهار بود. آن روز همه چیز جور شد تا قاب بی‌بدیل زندگی ما میان مکث درختان و دره‌ها باشد. زلالی چشمان دریاچه، نگاه پرخمش راننده نیسان و حضور کم رمق آدم‌هایی که میان درختان اتراق کرده بودند، همه ما را می‌دیدند، همه شاهد ناخوانده روز پیروزی ما بودند. چقدر بگویم که قلبم سال‌ها برای آن لحظه، برای رخصت گرفتن از تو اندازه همین دریاچه لبریز بود، قند می‌شکستند، استخوانم خرد می‌شد تا قدم از قدم گمت نکنم.

 «بله.» چه کلمه قصار و بی‌حاشیه‌ای. تو با همان زنانگی‌ات همه ما را به چیزی موهوم می‌بندی، شبیه قلابی برای ماهی‌های سوها. تو می‌دانی دود و خاکستر شهرها برای آب شش ماهی‌های لیز و لذیذ سوها بد است، عناد میکنی، ماهی‌ها را دسته دسته در یخدان‌ها رها می‌کنی، تو می‌دانی ماهی‌ها طاقت دوری از دریاچه را ندارند، تو می‌دانی انگشتت در زهدان تاریخ ماهی فرو می‌رود، اما باز همان کار را می‌کنی که با من کردی. تو می‌روی و ماهی‌های زبان بسته را با خود به این سو و آن سو می‌کشانی. من شیرجه می‌زنم، رویا می‌بافم، انگشتری گم شده است، میان ماسه‌ها و سنگ‌های تیز در عمق تاریک دریاچه، چقدر همه چیز بی‌ارزش است، چرا چیزی سر جایش نیست. خون ماهی‌ها در یخدان سرد می‌شود و انگشترها زیر دریاچه زنگ می‌زنند. بیا به دریاچه برویم، جای ما اینجا نیست، برویم سراغ انگشترمان.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ اسفند ۰۰

نفرت

به شدت گستاخ و پر رو ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲ اسفند ۰۰

شکستن شاخِ عنترآقا


تصمیم گرفته‌ام تمام رقبای عشقی‌ام را در همین حالت 360 درجه به زمین گرم بزنم. طوری عمل کنم که خودم شاخ در بیاورم. مردک را چه به گرو کشی و سهم دزدی. آخر مگر می‌شود یک پسر ریغو ریغماسی عنترماب قاپ همان دلی را بزند که من زده‌ام. آخر سکوت تا کی؟! پدرجان شما اهل منطق‌اید، خیالم راحت است که حرفتان را میفهمم، حرفم را می‌فهمید. کنون که شما اختیار صبیه خود را بکل دست گرفته‌اید، کلاه‌تان را قاضی کنید، من شایسته‌ام یا این عنترآقا. اساعه تمام اسکرین‌شات‌هایی که این دریوزه در عوالم مجاز با دخترکان و سیه‌بختان خلق داشته، آماده می‌شود برایتان سند تو آل، فوروارد خواهم کرد. برای من یکی حجت تمام است. زر نمی‌زنم و با تکیه بر مستندات و ادله محکمه‌پسند تمنا دارم این گزینه که بواقع در شأن جلال همایونی خانواده‌تان نیست را از حوزه نفوذ خانواده و دلبندتان طرد فرمایید. به والله تلاش من کم‌ترین این است که آینده دخترک دلبندتان که بنده به شدت خاطرخواهشان هستم، به عبث نکشد. انسان فکرش آرام و قرار ندارد، هزار جا سرک می‌کشد، سبک و  سنگین می‌کند، زبانم لال، گزینه اعلا نباشد، دخترک برمی‌گردد به ننه من غریبم بازی که ای کاش این عاشق سینه چاک را به همسری گزیده بودم. به هر حال اجازه دهید، این حرام‌زاده را همینطور کله پا نگه دارم تا خود صبح، که هر چه از خاطر دختر دلبندتان در سینه دارد، قی کند که خیال حضرتعالی راحت باشد. 

انسان هزار رنگ دارد، باید که یک دل شد، یا رومی روم یا زنگی زنگ. حقیقتش این است دلم به تنگ می‌آید، من هیولا نیستم، اما ترشحات آنی عشق صاحب‌مرده، هفت‌رنگم می‌کند، خون پرده چشمانم را چرک می‌کند، می‌شوم خود شمر. آن لحظه، ترس را دشمن، شفقت را دشمن، همه چیز را دشمن می‌دانم، فقط بوی خون حالم را جا می‌آورد، یا بخورم یا تا جایی که جان دارد لهش کنم. می‌دانم آن هم بنده‌ی فلک‌زده روزگار است. اصلا من می‌گویم هر کسی که دلش را باخته، بندگی این و آن را می‌کند، دیگر خودش نیست، به فکر خودش نیست، هست که دیگران چون هستند، و هست به مزاق دیگری یا دیگران. این چرخ فلک آنقدر خواهد چرخید که ما را دیوانه کند، عاصی کند، عاقبت زیر میز بزنیم و تمام این قائله را ختم به خیر کنیم. تمام کنیم. اشهدش را بخوانیم، برویم پی سوراخی دیگر. پی قصه‌ای که توش عاشق شدن نباشد، نهایت معنویتش گفت‌و‌گوهای توی خواب‌هایمان باشد. نه دلی بشکند و نه اینکه نالایقی بیشتر از آنکه حقش است دست درازی کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ بهمن ۰۰

حیوانکی‌ها


تمام این حیوانکی‌ها فتوژنیک‌اند، بجز تو مامان، بجز من، بد است آدم خودش مخترع دوربین باشد ولی صورت زیبا و جذاب و تو دل برو نداشته باشد، این حیوانکی‌ها در رحم مادر هم خوش گل‌اند. نه مثل جنین آدمیزاد که شبیه هر چیزی است بجز آدم‌. حالا نمی‌دانم این چه ایده‌ای بود که تلویزیون عهد عتیق‌مان را اینجا کاشته‌ای که تصویر آدمیزاد را به خورد چشم و گوش این حیوانکی‌ها بدهی. بجز چند تایی، بقیه فقط آمده‌اند برای احوال‌پرسی. احوال‌پرسی با همه. با کل پنگوئن‌های کشور. انگیزه‌شان نسبت به سرعت حرکت‌شان و آن تنبلی غریزی که در هیکل‌شان نمود دارد خیلی با هم جور در نمی‌آید، به نظرم باید برای اینها تصویری از حیوانی تنبل‌تر از خودشان پخش کنیم تا بلکه کمی از این حالت ماست بودن محض در بیایند. مامان می‌دانی من چقدر فلسفه بلدم اما وقتی می‌خواهم زندگی کنم به شکل احمقانه‌ای همه چیز بدوی و یک شکل می‌شود. دیگر جایی برای پیدا کردن علت و معلول نیست. زندگی همین است چرا من گردنش آچار بندازم، کوکش کنم. راه خودش را می‌رود. فلسفه خودش را دارد. اصلن هم حرف من یا تو خریدار ندارد. حالا این وسط نمی‌دانم بازی با پنگوئن‌های زبان بسته چه دردی از تو دوا می‌کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ بهمن ۰۰

شب/سیاره زحل/بالکن لوکیشن فیلم آخرین شراب

ایناها همه‌اش فیلم است. و چه فیلمی، که فقط برای یک سکانس ساده غذا خوردن در رستوران، این غول آسمانی را به مدد خواسته‌اند. آدم اولش غبطه می‌خورد به حال‌شان، بعد شروع می‌کند به بافتن تحسین‌های گل درشت برای آقای کارگردان. یعنی انقدر هیولا‌طور شده باشی که حتی زمین برای فیلم چلغوزت تست گریم بدهد و یا پشت صحنه هی دور خودش بچرخد بچرخد بچرخد،... آقای کارگردان کار درست... این همه صندلی خالی، اگر از بعد زیبایی‌شناسی ایرادی نداشته باشد، من مایلم آن ته مه‌ها، پشت آن میز خالی را انتخاب کنم. طوری جم و جور و بی قل و غش می‌نشینم که جلب توجه نکنم. یا اگر صلاح بدانید، وسط این مجلس خوران خوران، شعر به قریحه بخوانم. به هر حال شما خدای تیریک‌های مدرن‌اید. با همین چند مصرع شعر دست و پا شکسته اسکار که سهل است، به عنوان تنها فیلم برگزیده از سوی ساکنان کره زمین انتخاب می‌شوید. نترسید. شما باید ادایی درآورید که به مخیله هیچ بنی بشری راه ندارد. من جای شما بودم بطری‌های الکوهول را روی کله زمین خالی می‌کردم. این طوری در خاورمیانه حمام مستی راه می‌افتاد. آه خاورمیانه ... تن پوش دلقک‌ها به تنت زار می‌زند. اینان که در بزم و سرخوشی فرو غلتیده‌اند هیچ غربت وطن چشیده‌اند؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۲ بهمن ۰۰

کتابی که چاپ نشد

سه خط اول کتاب: 

شروع کردن هر چیزی بیهوده‌ترین کار دنیا برای من است، من قربانی شروع کردن‌هایی‌ام که هیچ پایانی برایشان متصور نیستم، شما شروع نکنید، مگر زندگی خودتان چه چیزی کم دارد. بروید دنبال کار خودتان. قصه خودتان را ادامه دهید، اینجا چیز بدرد بخوری نیست اما اگر به شدت در مضیقه خواندن داستان زندگی من هستید باید بگویم دیر آمده‌اید ...

صفحه سوم کتاب، سه خط اول:

همه آدم‌های کره زمین همیشه چند قصه عاشقانه در جیبشان دارند. حتی آنهایی که عاشق شدن را انکار می‌کنند، ثروتمنداند. آنها مخزن عاشقانه‌ترین لحظه‌ها و داستان‌ها هستند. هیچ داستان عاشقانه‌ای بر عاشقانه‌ای دیگر نمی‌چربد، همه عاشقانه‌ها پر از حسرت و آه‌اند، همه عاشقانه‌ها پر از کاش و ابهام و ندانستن و بی‌دلیل خواستن است.

تصویر صفحه بعد:

شاید چند روز دیگر، عزم سفر کنم. این بار برای دیدن تو نخواهم آمد، این بار مقابل این کشتی غول پیکر نخواهم ایستاد، می‌دانی چرا؟ چون تو نیستی که مقابل این کشتی غول پیکر از من عکس بگیری، چون تو نیستی که دیگر ایاصوفیه را برایم توصیف کنی، تو نیستی تا در شلوغی این شهر گم شویم و من خیالم تخت باشد که تو همه جا را می‌شناسی و زبان اینها را بهتر از من می‌دانی. این بار برای دیدن مارتی‌های خلیج خواهم آمد. کلمات عاشقانه‌ای که به خورد‌شان داده‌ام را از حلقومشان بیرون خواهم کشید.

صفحه آخر: 

از این دنیا چیز بیشتری به من نخواهد رسید. کاش در این مغزم چند بیتی شعر داشتم، برای تمام کردن همه داستان‌هایی که قرار نیست تمام شوند،...

عنوان کتاب:

مینا


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ بهمن ۰۰