هاچا

فکر کن روزی تنهاییم لای پتک و سندان از من کلیشه‌ای سخت‌جان و بی‌روح بسازد. این تنهایی من را عاشق همه چیز کرده است. عاشق هر آنچه در حضورِ الحق تو دنیایی بیگانه بودند، خیابان‌ها و کافه‌های شلوغ، بازار، طبیعت، تئاتر یا هر جایی که بوی خون انسان در آن بجوشد و بجنبد. من کله‌ی گچی آن مرد متفکرم که سر و دست معلق دارد، من عکس صمد بهرنگی‌م روی دیوار کافه، من یکی از هزار پیکره سنگی شهریئریم، من بیرق آش و لاش شده جمهوری در مرکز شهرم. من تصویر پیرمرد ریش‌سفید قلیان به‌دست در قهوه‌خانه‌ام. من ساعت خواب رفته فدکم. من کلوچه‌ی پلاسیده‌ی پشت ویترین دکه روزنامه فروشی چهارراه حافظم. هیچ‌کس کاری به من ندارد، شاید گاهی نیمچه نگاه بی‌منظوری به سمتم پرتاب شود. من سرشار از نگاه‌های جغدوار، خیره و بی‌خیزم. من عضو جدید سندیکای درختان بی‌آزارم. من هر جایی هستم، همان‌جا قفل کرده‌ و مانده‌ام، من از درد تنهایی فتیش stuck in heavy traffic jam گرفته‌ام، که شاید در یک حرکت جمعی سهیم شده باشم. من در آلوارس، سوها، شورابیل یا هر جایی که ایستادن سگ برای له‌له زدن محلی از اعراب نداشته باشد در سکونم. من نه انسانم. 

هیچ فکر نمی‌کردم بودن یا نبودن این چنین در هملت بروید و روزی از زندگی من سردربیاورد. بودن یا نبودن. دوراهی و ترس از مرگ. انگار که رعشه‌ی ارابه‌ی مرگ همیشگی‌ست. نه بودن مطلق و نه نبودن مطلق. در لفافی از شک و تردید زیستن. زندگی و مرگ به یک اندازه. ضد هم. 

ای افیلیای مهربان! ای پری ‌رو، در نیایش‌های خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر. گناهانی از نگاهانی صلب و بی‌فکر. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

لهیدگی

فکر کن که به تو فکر نمی‌کنم. به هیچ چیز تو. به هیچ مقدار از تو. به هیچ لمس، به هیج نگاه، به هیچ نفس، به هیچ آغوش. اگر باور کنی که فکر نمی‌کنم، لابد زیر سنگ‌ینی بزرگی که روی کولم می‌برم له شده‌ام و سنگ روی گوشت ساتور شده‌ای از مغز و قلب در تقلایی برای تپیدن جاگیر شده است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۹ اسفند ۰۱

دور ایران بگردم

از اردیبهشت ماه سال آینده، تصمیم دارم برم مسافرت. شهرها و روستاهای سراسر ایرانو بگردم و خودمو توی یه دوره تازه‌ای قرار بدم. بتونم بیشتر خلوت کنم و بنویسم. نمی دونم کیا این پست رو میخونن، ولی خوشحال میشم به بهانه این مسافرت، تعاملم با انسان‌ها رو افزایش بدم. ساکن کجایید؟ پیشنهادتون چیه؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۸ اسفند ۰۱

فتوپف

با این وضعیت حتی نمی‌شود با خیال راحت لشید. از سوگ زمان، دلم می‌خواهد عوض حمام آفتاب، گرمازده شوم، پوست مرده‌ام ترک بخورد. سرم با اصابت پتک دور خودم بپیچد. تلخی معلق در روزمرگی‌هایم تام و تمام قی شود و دوباره فتوسنتز کنم. نور خورشید را ببلعم و در ساحل آفتابی رویاهایم برای همیشه بخوابم. فتوپف...فتوپف...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲ اسفند ۰۱

روتین بدو و برس

گویا اقبال دنیا، نظری، گوشه‌ی چشمی، به من انداخته که اینگونه مدارا می‌کنه. بعد از مدت‌ها می‌توانم بگویم از روتین روزانه خودم راضی‌ام. هر چند ته همه این بدو، برس، یه دلتنگی عجیب یه غم سرشار و بی‌انتها باقیه. خودمو فقط اینطور توجیه می‌کنم که بالاخره هر چیزی یه تاوانی داره و این هنوز آخرش نیست، قراره اتفاق‌های خوبی بیافته...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ بهمن ۰۱

بنشینیم


این جور که می بریم تا کی؟

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟


بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم




سعدی


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱ بهمن ۰۱

بیر سورو

بیر سئنیق قلبیم وار
تیکه‌سین ساز چالیب
گری‌سی یتیم‌دیر
بیر سورو دئ‌یه‌جگیم وار
دونیامی سؤز گوتوروب
دیلیم کسیردیر
غمیم غریب‌دیر
بیر قوجاق حسرتیم وار
باغریما اوخ گومولوب
یارام دریندیر
دئپرئسیون منیم‌دیر
بیر دوداق اوپجگیم وار
یاریمی یاد گوتوروب
یاشام چتین‌دیر
شهر قبیردیر
بیر قیریق گله‌جگیم‌وار
جیبیمی دلار قورودوب
آزادلیق اسیردیر
دئوریم یقین‌دیر
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳۰ دی ۰۱

زمستان

اینک در یک روز از زمستان، بی‌لرز و بی‌ترس از سرمای مهیب تاوان دوشادوش درختان، عدل در نقطه‌ای از شکاف تاریخ می‌ایستم، دیگر هیچ گریز گربه‌رویی باقی نمانده است، ردپایم را از میان پنجول‌ سگ و گربه می‌جورم. مردد بوده‌ام مصمم شده‌ام.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۶ دی ۰۱

شعر تمام شده است

تپش قلبم به مغزم سقلمه می زند، انگار زنگی به صدا درآمده است. زمان آزمون است. کرختی‌ام مچاله شده. سبک بال رخت‌های کهنه را از بند آویزان ذهنم جمع می‌کنم. شعر تمام شده است. شاعران خودکشی می‌کنند. واژه‌ها یونیفرم‌های پر از زلم زیبمو را از تن کنده، لخت و عور روی هم، کوهی از اشکال بازیافتی شده‌اند. دیگر هیچ کلمه بوداری وجود ندارد. دیکتاتور و آزادی در آغوش هم ولو شده‌اند. همه‌ی چیزهای زیبا لمس شده‌اند، شهر بوی روغن سوخته می‌دهد. آدم‌ها چشم به پیکره درهم رفته کلمه‌های اسقاطی دوخته‌اند. درد به ریشم می‌خندد و این پایان من است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ دی ۰۱

آزادلیق

داهی آی‌لار اولدو...

سئوگی ساچینین اوجون هؤرورم 

دالیرام شورابیل‌ین شپه‌سینه 

دامجی دامجی 

داغیلیرام گونده‌لیگه

آنا سسی چالیر داماریمی

بو سون عصیان اولمالی

توپلورام قورخولاریمی 

یایلیرام ناغیلارا 

و یورورم خیاوانا 

ساچیلیر ساچمالار دامنان دواردان 

نسیل‌لر دارماداغین 

هارای هارای 

آی دوست

یانیرام

اوریگم داغیلیر 

اریگنه قدر دور منیمله 

فلک تگریم اوتا چکیلیب

بیرده باخ باغریمین آلوسونا 

سئنیر آرزولار سوموگو

اریر حسرت دوداقلاریم  

سن قورتار منی

دار آغاجینا حسرت قوی منی 

اولوم حاقدیر

آزادلیق مطلق وارلیق





  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ آذر ۰۱