سی و یک سالهام و هر سال مردادماه سر صبح دراتاقم از پشت پنجره در زاویهای نزدیک به زمین با درخشش نور روز آفتابی میشوم. هوای سرم بیرون میرود و بیشتر از بهار حواسپرتی میگیرم. تازه یادم آمد، دو هفته میشود که اینطور بیخواب و بیجان قلمفرسایی نکردهام. تازه شروع میکنم به عوض دو هفته قلمفرسایی کنم. خوب است. آفرین. قلم بفرسا. زور بزن. با تیپا بزن به در و پیکرِ زون امن مغزت تا به هم بریزد تا روانتر بفرسایی. بیا بفرساییم. با تو فرساییدن خوش است. هنوز که زور میزنم! انگار هیچ کدام از کلمهها به هم نمیآیند و قصد ازدواج ندارند و ادامه تحصیل میدهند. بفرما. تحصیل کن. جاهای خالی را پر کن تا زمین مسطح شود. به کار بیا. زیر زمین بفرسا. حالا یا قلمت را یا هدفت را. این اوج دیدنی است. بله همین! فرساییدن فرسودگی فسیلهای فشفشه به دست. بازی با مرگ. تقابل جمجمه پوک من با هزاران سال فلسفیدن. توشه امشب خالی است. دیگر چیزی برای گفتن نمانده. همه چیز را به یکباره گفتهام. حجت برای من و شما تمام است. اکنون زمان چنگ زدن است. شما تا حال چند بار خوب چنگ نزدهاید و به ته دره پرت شدهاید؟ عالیه. انگار دارم چیزایی مینویسم که میتونه صدا کنه. ولی زوری در بدن نیست. نوری در چشم نیست و گوری خالیست. چه کنیم؟ خلق کنیم، فاخر، دهنها سرویس وجر خورده از ادای هیجان با انتخاب کلمه "واووو" با دو موج پیدرپی سینوسی و دو ضرب میدرمی در آروارههای فک بالا و پائین. چه پرسپکتیوی. غرش شیر نیارزد به آروغ من بابا!
بیست و چندم تیرماه بود، باران اردبیل را شست و راننده تاکسیها تصمیم گرفتند دربست برگردند خانه، ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم خانه، تاکسیهای دربست و درباز هیچکدام سوارمان نکردند، چه خوب که مانتوی تنت باران را پس میداد، بیشتر از من خیس نمیشدی. سهراه دانش که دیدی همیشه چطور به هم میپیچد و بوق و کرنای ماشینها بلند میشود، خلوت بود، انگار همهی شهر رفته بودند آستارا. توی کوچههای پشت مسجد نواب دوزاریم افتاد، اخمهایت را دیدم و لابهلای حرفهایمان جوابهای کوتاه و سردت برایم سوال بودند. مقابل یک سوپرمارکت کوچک داخل کوچه، زیر سایهبان ایستادیم. هوا سرد نبود، خنک بود. هر ماشینی که از روبروی ما رد میشد دست بلند میکردم که شاید نگه دارد و ما را دربست یا درباز تا خانه برساند، اما هیچکدام سوارمان نکردند.
صاحب مغازه که دید از خنکی هوا لرزه به تنت افتاده، گفت: «دخترم میچایی! بیاین داخل.» تو رفتی داخل، فهمیدم تا قیامت هم صدایم نخواهی کرد، اخلاقت را میدانستم، حالا وقتش بود خودم به فکر خودم باشم. صاحب مغازه حولهای تمیز داد تا سرو صورتت را با آن خشک کنی. انگار نه انگار که من همان مردی بودم که کنار هم زیر باران خیس خورده بودیم. صاحب مغازه پرسید: «این طرفا ساکنید؟.» مردد بودی که جواب بدهی یا نه. من ساکن نبودم، سرباز بودم و میان دو شهر در رفت و آمد و نیامد. به او خیلی کوتاه گفتی: «بله!.» در جوابت چیزی نگفت، به شیشه مغازه چشم دوخت، همانطور که من چشم دوخته بودم. واقعاً زیبا میبارید، زیبا میشست، همه جا پر از آب بود. برای تو جالب نبود، نهایتش یک باران عادی بود، اسباب زحمت و آزار. ولی آن باران داشت پیسی خیابانها را میشست، بوی تعفن شهر را میزدود، اما گوش تو به این حرفها بدهکار نبود. بند که آمد، بی هیچ حرف پس و پیشی، از مچ دستت گرفتم، از مغازه زدیم بیرون، زیر هر قدممان آب صدا میکرد، میپاچید همه جا، اصلاً مهم نبود آب تا کجایمان رفته، پا تند کرده بودیم که برسیم، دوباره دستت را گرفتم تا از روی آب پروازت دهم، تو واقعاً پریدی. هر چند با من صاف نبودی هنوز، چهرهات معصومانهترین حالتش را به یاد آورده بود. طفل خودم بودی. شاید که دلت گریه خواسته بود گفتم: تقریبا کمتر از یکسال دیگه! نه ماه دیگه، این شکلی زیر بارون هلاک نمیشیم عزیزم. گفتی: «من نه ماه دیگه رو نمیخوام، من الان که دارم از سرما میلرزم به یه ماشین نیاز دارم نه چند ماه دیگه!.»
قاطع حرفت را گفتی، همان حرفی که زمستان پارسال از من پنهان می کردی را، البته تقصیر خودت بود، همان دفعه که تا زانو برف باریده بود، اسنپ کار نمیکرد، جای پارک پیکان را پرسیدی، بردمت تا پای ماشین، گفتی: «سردمه!.» نوک دماغات باز گل انداخته بود. کمی طول میکشید موتورش گرم بشود، لابد این را میدانستی، به هر حال که سوار شدی، تا سر سیدبرقی عین حلزون روی برف اردبیل سرخوردیم تا برسیم. حالا دیگر من سردماغ بودم. موتور گرم گرم بود، بخاری الو میداد، معلوم بود که کیف کرده بودی، شاید این ماشین پیکان در این عصر برفی روز غریبی برایت ساخته بود، گفتی: «نمیشه بازم دور بزنیم؟!.» دور زدیم، چند بار اردبیل را دور زدیم، گفتی: «چای دکهای لطفاً.» طفل خودم بودی، با قیافه پدرانه گفتم: ماشین روشن میمونه تا چای رو بگیرم و برگردم، دست به هیچ چی نمیزنی، مخصوصاً این دکمه! دکمه پرواز! ... شوخیام گرفته بود، سر چیزهای این شکلی که داستان داشتیم باهم دوست داشتم شوخی کنم، اندکی بخندیم، برف بند بیاید و برگردیم خانه. با چای داغ دکهای و چند قند اضافی برگشتم سمت پیکانی که تو سوارش بودی، انقدر برف باریده بود، دیدن پیکان سفیدِ یخچالی زیر برف دشوار بود، کمی نزدیکتر شدم، ردپای خودم را میدیدم که چطور با عجله پیاده شدهام، هر چقدر نزدیکتر شدم چیزی نبود، تو دکمه را زده بودی، آخر این چه وقت پرواز بود عزیزم.
مغز من ایده لعنتی دختر بساز و کم توقع را به قدری بزرگ کرده بود، به فکر این بودم ماشین نو همان که قرار بود نه ماه دیگر برسد دستم را بفروشم، با سودش پساندازی برای خودم و زندگیای که در پیش داشتیم کنار بگذارم. تو با ایدههای مالی همیشه مشکل داشتی، برای همین هیچوقت منتظر نماندی تا سوارماشین نیلی شوی که بخاریاش آن واحد گرم میشود، میتوانی زیر برف بمانی و از سقف شیشهایش دانههای پنبهای برف را نگاه کنی.
دنیا و عاشقی دار مکافات است، من هیچ وقت ماشین نیلی را نفروختم و به حرف تو گوش دادم. کاش بودی...
سرانجام بحث و جدل با هزار شالاپ وشلوپ رسیدیم خانه، حوله تمیز آوردی، لیوانم را با چای پر کردی، ایستادی مقابلم و موهای خیسام را سشوار کشیدی...
در واگویههای خودم از روزگار و افسونِ حاکمان پر حیلت این خاک؛ سرزمینی که از آن زاده شدهام، بسیار شاکیام، القصه درد از بطنِ مادر بوده تا گور و مور و آتش. از بدو قدم گذاشتنم در مجازی، همهمه آدمها را هم به چشم دیدهام هم به ناز شست لایک کردهام. حال امرِ درماندگی از چرخش کجِ زبان و امضای صاحبان قدرت به قدر موجی سهمناک گوشه و کنار جهانم را نامن کرده است. پس عرض حال میکنم تا اندکی صبورتر رفتار کنم. این وضعیت زمانی بر من حادث شده است که هیچ تهماندهای از آن غلیان و شور حقطلبی در من نمانده است. همواره به همان سیاقی که لاجرم کودک ناهشیارم سرکوب شده است، حاکمان قسیالقلب خواستههای فرضی من و ما را به بقچههایی پیچیدهاند، و تا بوده همین بوده.
بیمقدمهچینی باید گفت مصداق آدم لخت و عوریام که طلیعه سیاستورزی و نخبهپیشگی هیچگاه در من طلوع نکرده و مترتب از این وضعیت، در هیچ جنبهای از زندگیام به سعادت و خوشبختی نرسیدهام و گویا نخواهم رسید. پس قصد ارائه چاره و مشتقات آن را ندارم. امروز در این شلم شوربایی که نام "جامعه اسلامی" بر آن نهادهاند، کورسوی امیدی برای بهبودی نمیبینم. و این جمله معترضه قصدی در ارج نهادن یا نهی جوامع بظاهر مترقی ندارد. من یک شهروند عادیام. بیکارم. مجردم، به تازگی سی ساله شدهام، آلوده به مجازی و کافکا شدهام و از نشیب و فراز قاعده بازی در این مملکت تا بدین جا تن تقریباً سالمی به دربردهام و گاهاً به قدر بنیه و مجال از روزنه هنر به آدمها، داستانهای آدمها و جامعه نگاهی به اختصار انداختهام و من هم بازگو میکنم «مقصد هست، راه نیست.»
خواب میدیدم پدر دو گزینه پیش روی من گذاشته است؛ اول همین بند و بساط حاضر و دومی جامعه آرمانی که اسلام لافش را میزند. انتخاب من دومی است، آن هم بالاجبار! به هر حال داشتن برنامه در هر جهنمدرهای بهتر از نداشتن آن است. این مملکت، سالها زیر بیرق اسلام اصیل یا مصنوع سینه زده، گوسفند سر بریده، با قاعده یا بیقاعده به حکم و احکام و احادیث تسلیم شده و قصعلیالهذا همگی با نیت راهاندازی بزرگترین جامعه ایدئولوژیک جهان به رسم اسلام محمدی. لیکن تاکنون هیچ نسلی به قدر کفایب قلباً از حکمرانی اسلام و وفای به عهد آن قلباً و قلباً و قلباً خشنود نشده است. چه آنهایی که در مقام تقلید و همراهی افراط میکنند چه آنها که به نوبت و به دروغ کاسه لیسی میکنند. به فرض که مقصدِ اسلام چرخ برین است، به فرض که اسلام صراط مستقیم را نشان داده است، مگر تودهی مردم همگی از این طریقتِ مفروض به سعادت نائل نمیشوند؟! اگر میشوند، چرا حاکمان و مردمان هر کدام به سویی دیگر، در تمنای آنچه که ندارند، و آنچه که نیستند و نخواهند بود میروند و راههای برگشت را شخم میزنند و ناهموار میکنند؟ مگر کتابی که شما در طاقچه دارید با کتاب ما فرقی دارد؟ گناه این مردم چیست؟ گناه طبیعت چیست؟ کم نانتان داده؟ کم عزیزانتان را در آغوش خاک فشرده؟! به خودتان رحم کنید! به خودتان که این قدر عاجزید! بشینید کتابتان را دوباره ورق بزنید، همه چیز را بریزد بیرون و برای ما برنامهای تازه بچینید که این طرز حکمرانیتان به لای جرز دیوار هم نمیخورد، کسل کننده است. چه اصراری به ادامه دارید؟ مگر آخر این تراژدی بدمصب همهمان نمیمیریم. مگر صور نخواهند کشید؟
در موضع بررسی میدانی غالب افکار و آرای مردم به پرسش و پاسخهایی سطحی و بیسرانجام منتهی میشود، جامعه به قدری از نخبگان کارآزموده و عملگرا تهی گشته است که موازنه آبکی قدرت و نفوذ به آلتی برای مشغولیت و تامین معیشت لعبتههای مجازی واگذار شده است. گویی که آنها برای فردای جامعه ما چارهای خواهند یافت.
دستم را به سیاهی تنِ دیگ هزار ساله میکشم، سیاهنمایی میکنم! مانند معلم، بقال، رانندهی اسنپ، نویسنده، قصاب، فیلمساز، کشاورز، بازاری، کارمند، خانهدار و مادر... پس بهتر است بگویم؛ ما، همهی ما در تطور تاریخی زیر گردههای سیاه و تاریک گم خواهیم شد. به هر حال در واکاوی این سرزمین به دست انسانهای آینده، از شدت تنفر شاید در یک سطر خلاصه شویم و دیگر چیزی از ما به میان نیاید، مگر در یادآوری فقدانها و کمبودهای زیستی این خاک و بوم.
ما جیبمان خالیست، و قوایی برای به پا خواستن نداریم، والا که خودمان دست به کار میشدیم و داستان بهتری برای زادگاهمان می نوشتیم. ای آنهایی که میدانند چگونه نان بدزدند؟ چگونه قلم بشکنند! چگونه زبان ببرند! چگونه زمین را نابود کنند؟ حرف حسابتان چیست؟ مگر نمیخواهید این خانه ساکنین خودش را همیشهی تاریخ میزبانی کند؟ خانه خالی چه توفیری برایتان دارد؟ پیامبر تنها چه توفیری دارد؟ فرمانده بیسلام در دم، مرگ مغزی میشود، رودخانه بدون آب، خشک است و دیگر رودخانه نیست، آدمها از روی غریزهشان میروند آن جایی که آب است و سلام و خوشبختی، حتی به فریب سراب هم خواهند رفت! که ای کاش بروند، آن زمان سرزمین از فقر وجود آدم، حیاط خلوت صالحات و باقیات شما خواهد شد. دیگر اثری از جرم و تجاوز و گرسنگی و ... نخواهید دید. نسلتان آپدیت خواهد شد، ورژنتان بالا خواهد رفت و چه چیزی بهتر از این که باگ کمتری داشته باشید.
من جایی نمیروم، هستم. اما هیچ امیدی ندارم، نه به داداردودور جریان سلطه و تندروها و نه به جنبشهای هشتگی و پشمکی. اما چون فعلاً جیره اندکی برای تنفس در خیابانهای اینجا دارم، حرفهایم را یادداشت میکنم و سعی میکنم مهربان باشم.
گفتگو اولین و آخرین راهحل ما برای گودالهای رابطه بود، حال که رابطهای نمانده، گودالهای پیشفرض و خودکندهام با نشخوار گفتگوهای تاریخ مصرف گذشته ظاهراً پر میشوند، حجمی از الفاظ جویده شده از عشق و دلبستگی، شبیه حباب؛ بند یک لمس یا خراش ریز، حتی با گذر دورادور جریان بادهای موسمی، انفجاری به پهنای تمام زندگیام میسازد. تعداد گودالها بیشتر و بیشتر میشود، و من به گفتگوهای دور و درازمان چنگ میاندازم.
ضرب گرفتن زندگی ما آدمها، یا کندی چرخ دور زمان، به شوربختی و گاه تلخکامی مزه مزه شده در لحظهها گره خورده است. گاهی چنان برق، تند و شلاقگون، گاه سست و کاهل. رنج باید کشید و زیر پوست زمانه آرام گرفت. بیشباهت به کندهی آلاخون والاخون زدهی پرسهزن روی دریا نیستم. جیبهایم پر است از سنگلاخهای جورواجور، عاریتیهایی که هیچوقت پس ندادمشان. باید روزی همه آنها را جایی بالای کوههای مهآلود رها کنم. امروز که موسیقی متن زندگیام را یافتهام. میخواهم سبک شوم. قارههای بزرگتر را کشف کنم، بخزم میان دلهای مردمان تیرهروز و سفیدبخت، موسیقی زندگیام را برایشان بنوازم. نگاههای بکرشان را شکار کنم. میخواهم رد تمام دلبستنهای ناکام گذشته را ول کنم. ایدههای کج و وارفته را که عرضه پیچش به تار واقعیت را ندارند، بگذارم کنار. لباسهایی که به حماقتها و زور زدنهای بیجا و بیجهتام آغشتهاند را بسوزانم. قرصهای پروپرانولول، ژلوفن و هزار زهرمار دیگر را قی کنم و به مقدار یک لیوان آب بنوشم.
اکنون در چنین روزی به فهم درستی از کهنگی رسیدهام. یازدهم تیرماه. هیچگاه به مخیلهام نمیرسید به تنهایی چگونه میتوان جشن گرفت؟ شاید اولین کاری که به ذهنم میرسد این است که برخیزم، به میدان ارتش بروم، در پیادهرو باغ شریعت قدم بزنم، روبروی آن ساختمان سفید، که فکر کنم بانک صنعت و معدن است، بایستم و دنبال گره و پیوندمان بگردم. گرهی که با بند سوشرت تو درست کرده بودیم. البته از قبل میدانم که این کهنگی همه چیز را به تباهی و پوسیدگی کشیده است. هیچ نشانهای نیافتم. به هزار سعی، چندین و چند قدم پائینتر رفتم، به پل عابر پیاده رسیدم، گرهی از جنس شاخه شمشاد روی نردههای پل زده بودیم، چه خوب که هنوز سرجای خودش است. آخر آن پل خانه ما بود، یکبار با مضمون همان خانه برایت شعر نوشتم، در آن شعر هنوز همه چیز تازه بود، هنوز وقتی میآمدم خانه، با دل و روی گشاد قبولم میکردی، قربان صدقهام میرفتی. البته که این چیزها نباید مثل بند سوشرت زود پوسیده شوند. که اگر شوند دنیا جای خوبی برای قدم زدن نخواهد بود.
احتمال میدهم سالگرد امسال را بیرون نروم، به قدر کافی در خیابانها قدم زدهام، من که تمام عکسها و فیلمهایمان را دور نریختهام، در اتاقم سر صبر یک لیوان چای میریزم و تمامشان را یک به یک مرور میکنم تا کهنه نشوند. شاید لابهلای عکسها، به سرم بزند بروم دریاچه سوها. میدانم که زود منصرف خواهم شد، حتم دارم که هنوز صدای آواز خواندت طراوات همان روزها را دارد، همانی که داخل بقعه شیخ حیدر مشگین شهر برایم خواندی، یکی دوتا نیست که، همیشه به جا و درست برای تسکین روحمان آواز میخواندی. من قبلترها فکر میکردم تو فقط سنتی میخوانی، خیلی بعدها فهمیدم تو از ترانههای پاپ و امروزی هم میخوانی، لحن و صدایت به قدری برایم تاثیرگذار بود که اصلا حالیم نبود، شاید هم یکی از همان کارهای دوست داشتنی سپیده رئیس السادات بود. در روز بد در روز خوش تو خواندی، حتی وقتی کچلم کردی فرستادیم سربازی، زیر آن آبشار سنگی سمت آلوارس، روی چمنها دراز کشیده بودیم، تو زمزمه میکردی. شاید با همین کارهایت بیشتر و بیشتر سحر میکردیم. در راهرو چکامه یا زیر درختان سرسبزش با آواز تو سِیر میکردم. تکتاز کلاس آواز بودی. اما چه سود، اکنون چند فایل صوتی از آوازت دارم. یادگاریاند ولی هیچ به گوش کردنشان نمیارزد، میدانی اصلاَ حال آدم را خوب نمیکنند، هواییم نمیکنند، نه اینکه بدتر بکنند! کاری با من ندارند. پس آواز تو تعطیل.
از بین فیلمها تقریبا هیچ فیلم بیخود و چرتی نداریم. چون فقط در روزهای خاص فیلم میگرفتیم. مثلا جلوی فدک وقتی برف باریده بود و من کلاه و دستکشم را به تو دادم بهترینشان است. هیچ فرقی نمیکند تهران باشد یا اردبیل، همیشه کنارهم نشستهایم، فاصلهیمان همان یک وجب معروف است. همان یک وجبی که توی پارک در گوشی بهت گفتم: «نمیذارم حتی یه وجب فاصله بگیریم.» و اکنون میبینم حرفها و قولهای آدمها هم کهنه میشود، به هیچ چیز اعتباری نیست. همه چیز یک روزی خودشان را نقض خواهند کرد، چه اعتباری به جشن سالگرد و کاشتن درخت مقدس است. بالاخره یک گوسفندی پیدا میشود درشت و خوش هیکل میآید تمامشان را پنبه میکند.
اینها را که مینویسم، چهرهی آدمها را مجسم میکنم. میدانم که چقدر خوب درک میکنند، حتی اگر عکسالعملی نداشته باشند، میدانم که درک میکنند، بالاخره این چیزها قاعده بازی این دنیا شده است. من مجبورم بنویسم، مجبورم بگویم تا یک آن این دلبستگی از یادم نرود، به هر حال انسان به عشق زنده است.
آن قدر به ایدههای اجرایی به شخصیتهای خیالی و کاغذی فکر کردیم، آخرش نمایش خودمان تلف شد. به خلیل و رئوف، به الهه به نعیم و نگین به کیوسک مرده به نارنجی، خدا نادر است، میان وعده، تو هم لبخند بزن و آئین سپندرمذگان و چه و چه آن قدری فک زدیم و بحث کردیم، آخرش انرژیمان تمام شد، رفتیم پی متنی دیگر، پی شخصیتهای دیگر.
چطور است بروم تهران، از ایوب آقاخانی بخواهم بخاطر سالگردمان آخرین کارش را دوباره برای ما دو تا اجرا بزند، تو چسب پروتکل بهداشتی صندلی را بکنی، بیایی بشینی کنارم. به یاد قدیم. بعد از اجرا سوار دو اسنپ جدا بشویم و هر کی برود خانه خود. قید همه چیز را بزنیم. اینجاست که تئاتر برای من مقدس میشود. تو بخاطر آن کنارم مینشینی و بعد از آن میروی بدون آنکه پشت سرت را نگاه کنی. پس حق دارم به تئاتر بچسبم. به هر حال بهانه اول ما برای قرار و دیدار همین تئاتر ننه مرده بود.
دلم تنگ شده برای آن روزی که سر حق و حقوق و اختیارات کارگردانیِ مشترک یک کار قهر و دعوا میکردیم و بعد قول و قرار میگذاشتیم و صلح میشد. تو فکر میکردی من نگاه از بالا به پائین دارم، و میترسیدی روزی منت همه کارهایی که انجام دادهام را بزنم، اما نه، خیال من یکی چیز دیگری بود. آن موقع که من حواسم جای دیگری بود، فقط میخواستم تو به زندگی برگردی. حالا با من یا بی من. کرور کرور شکر و صدقه که برگشتهای. حالا بی من است، ایرادی ندارد.
جوش و خروش دریا خیلی زود قلعهی شنی که در ساحل صدف ساخته بودیم را شست و برد. این خاطرات و دردهای ما کاش سنگ نشوند، دریا بیاید به سودای آب تنی ما را یکجا بشورد و با دردهایمان ببرد...
برای آدمهایی امثال من، اتوبیوگرافی نوشتن کار چندان جذابی نیست. برای حرفم دلیل دارم. من از این عمر سی سالهام از همان وقتها که در روستای نیار با بچههای قدونیمقد کوچه سر به سر دخترهای چرک و آفتابسوخته میگذاشتیم و حرف میپراندیم یا نقش پسر و پدر خاله بازیهایشان میشدیم، ذهنم همواره در حال قصه شنیدن و گفتن و نوشتن بوده است. آن هم قصههای خودمان، هر چیزی که به سرم میآمد، شبیه یک قصه جایی میان نوشتههای کنونیام ساکن شدهاند. البته که وقتی پیش استاد احمدی، کلاس قصهنویسی به زبان ترکی میرفتم، این قضیه کمی بیشتر جدی شد. من اسماعیل غنیزاده نیاری، به تصمیم پدر و مادرم در هیجدهمین روز مهر سال 1370 به دنیا آمدم. همان ماه مهری که متعدد در نوشتههایم میتوانید سراغش را بگیرید.
روستا زادهها این قسمت از حرفم را بهتر میفهمند، دنیای کودکان روستا با خاک عجین است. حتی قبل از اینکه مدرسه برویم، همراه با بزرگترها گوشهای از کار مزرعه را بعهده میگرفتیم، هیچ چیز حالیمان نبود، نه تابستان داشتیم نه بهار و نه پائیز، کودکی ما با کار و بار بود. نمیدانستم همسن وسالهای من در شهر میروند کلاس موسیقی و زبان انگلیسی و شنا و ... ما لای پلاستیک شکلاتهای عروسی فلان و بهمان کس، خاک و سنگ پر میکردیم و فکر میکردیم گوسفندند، بهانهای برای بازی بود، ساعتها غرق آنها بودیم. ما بچههای روستا، روستای دیگری در ذهنمان ساخته بودیم، روستایی که چوپانش خودمان بودیم، مردش خودمان بودیم. حالا بیاید و به ما از سختی زندگی بیهودهتان بگویید. تا وقتی که مدرسهها شروع شوند، مقصد ما خاک و خاکبازی بود؛ فوتبال میکردیم. هر جایی که یک مستطیل درست و حسابی پیدا میکردیم، با گچ دزدی خطکشی میکردیم و بازی. اولین زمین فوتبالمان اسمش شاملی بود. مدرسه نوربخش اگر چه حیاط آسفالت شدهای نداشت اما باز برای یک روستایی جایی به نسبت سروسامان داده شده و تمیز بود. بعدها که برای دوره راهنمایی و دبیرستان به شهر رفت و آمد میکردم، این را فهمیدم که ساکنین شهر چقدر بیخاکاند. چقدر لاغر و مردنیاند. چقدر آفتاب ندیده و کره نخوردهاند. البته برای دو طرف ماجرا شرایط یکسان بود، من هم آرام آرام جذب سبک و سیاق زندگی شهریها شدم، هر روز بعد از مدرسه از بقالی نزدیک آن، کام و تخمه نمکی میخریدم. آن زمانها هنوز بلیطهای خط واحد کاغذی بود. اغلب اتوبوسها هم بنز بودند. صندلیهاشان چرم و نرم بود.
وقتی در هجده سالگی از شر کلاس کنکور و دبیرستان و امتحان نهایی خلاص شدم، و وقتی که دیگر امیدی به موفقیت در فوتبال نداشتم، رشته شهرسازی دانشگاه آزاد تبریز را انتخاب کردم. هر چند از رشته فیزیک دانشگاه سراسری قبول شده بودم. چون در خانواده ما حرص عجیبی به قبولی رشته شهرسازی بود، سرانجام من با صرف چهار سال از عمرم این دستاورد را تقدیم خانوادهام کردم. چهار سالی که نصف اتوبیوگرافیام را میتواند با خاطراتش پر کند. اولین مواجه من با امر دلبستگی یک طرفه و سوتفاهمهای بچگانه به یک شخص، در آن دوران بود. البته آن چهار سال نقطه عطف زندگی من به شمار میرود، داشتم بزرگ میشدم و آدمهای بیشتری دور و اطرافم پیدا میشدند. دانشگاه جایی بود که من با کتابها رفاقت چندین سالهام را آغاز کردم. آنجا با اینکه هیچ سراغی از زندگی الانم نداشتم بسیار درسخوان بودم. همیشه جزوهنویس خوب کلاسها میشدم و یا بهترین نمرهها را میگرفتم. سرانجام همه آن بخوان و نخوانها رتبهی خوب آزمون ارشدم بود که پای من را به تهران باز کرد.
سال 93 من بین سربازی و ادامه تحصیل، تهران را برای رشته طراحی شهری انتخاب کردم. دو سال عین برق و باد گذشت. تک تک روزهای این دو سال را به خاطر دارم. البته آن هم به خاطر تمام تئاترها و فیلمهایی که تماشا میکردم. در هر بار سفرم به تهران، حداقل یک تئاتر و یک فیلم سینمایی تماشا میکردم. آن موقع کسی نبود همه اینها را برایش تعریف کنم. اکنون هم نیست. بعد از فراغت پر ماجرا از تحصیل، در عجبشیر دوره آموزش سربازیم را گذراندم. البته قبل از سربازی عاشق شده بودم. دختر بینوا کچلم کرد، فرستادم سربازی، دو سال پای بود و نبود من صبر کرد، دو سال صبح خروسخوان میرفتم سراب، بله قربان و خیر قربان میگفتم و بعد از ظهر سگی برمیگشتم اردبیل. وقتی به کل از سربازی برگشتم باهم تئاتر کار میکردیم، جایزه و هزار چیز دیگر برنده شده بودیم، فکر میکردیم دنیا مال ماست، مخصوصاً من در آن روز بارانی، که فکر میکردم قرار است هزار سال همینطور شاد و خرم کنار هم باشیم.
یک روز مانده بود به اجرای تئاترمان، کرونا آمد، زد زیر کاسه و کوزهمان، همه چیز در هالهای از ابهام فرو رفت. من 29 ساله بودم که یک آن به خاطر چه چیز کژتابی، به حرف روانشناسم، در تاریخ 27 تیرماه 1399کنار دریاچه سوها مقابل دختر بینوا زانو زدم و جواب بله را ازش گرفتم. هر چند همهاش تقصیر تورم و اقتصاد مملکت بیدر و پیکرمان بود که بعد از تلاش بسیار ما به هم نرسیدیم. انگار همانجا همه چیز تمام شد.
اتوبیوگرافی من فصل جدیدی را شروع کرد. جدیتر از قبل به حرف پدر و پولش، شروع به ساختن خانه کردم. اولین کتاب ترجمهام درآمد، صد دلار در ازایش پول گرفتم و سومین تئاترم را به صحنه بردم. یکبار کرونا گرفتم و زنده ماندم. لابهلای همه این چیزهای خوشگل و عاشقانه، سیبزمینی و پیاز میفروختم تا درصدی از رویاهای دختر بینوا را سامان دهم، پیاز اشکم را درآورد. آخر ولش کردم، هم پیاز را، هم سیبزمینی را، هم دختر بینوا را. البته چند سال قبلتر از سربازی، چای میفروختم. یادم هست با اینکه شرکتاش را ثبت کرده بودیم و دفتر و دستک داشتیم، چطور بساط میکردم و معرکه میگرفتم، و ملت هاج و واج خیره به من، خشک و بیثمر از مقابلم عبور میکردند. آخر ولش کردم، هم چای را هم بساط و معرکه را.
دیگر به اکنون زندگیام رسیدهایم. سفت و سخت به تئاتر چسبیدهام، به دورهها و کلاسها به ایدهها و اجراهایی که میتوانم در جهان ممکن رقم زنم. تا بدین جای دستاورد مهمی نداشتهام جز اینکه فهمیدهام دغدغه من بودن در هیچ کجا و کنار هیچ کسی نیست، جز اینکه بتوانم به اندیشههایم پر و بال بدهم...
شش محل: شورابیل، بقعه شیخ صفی، بازار قدیم، مجتمع فدک، نیار، کوه سبلان
شش رنگ: آبی، سبز، خاکی، سفید، سیاه، زرد
شش چیز: برف، آش دوغ، آب معدنی، خشونت، متعصب، مذهبی ها
به ترتیب حروف الفبا: آبی، آب معدنی، آش دوغ، بازار قدیم، برف، بقعه شیخ صفی، زرد، سبز، سفید، سیاه، شورابیل، خاکی، خشونت، کوه سبلان، متعصب، مجتمع فدک، مذهبی ها، نیار
- مردم تهران آبی آسمون یادشون رفته! تو چی؟
- آبی آسمون عین همین آب معدنی منو یاد اردبیل میندازه، صاف و زلاله
- حالا با این آب معدنی آش درست کنی، ببینی چی میشه! طرز پخت آش دوغ رو برات میفرستم، امتحان کن، هر چند طعم آش دوغ اردبیل جادو میکنه آدمو
- آخرین بار پارسال باهم رفتیم بازار قدیم اردبیل، آش دوغ خوردیم، اسم صاحب مغازه عمو چی چی بود، معروف بود به نعنا داغ غلیظش
- آره یادمه برف باریده بود
- بعد اون رفتیم بقعه شیخ صفی
- تو همون کاپشن زرد رنگت رو پوشیده بودی
- توام سبز بودی مثل همیشه
- رز سفید گرفته بودی برام
- تو سیاهی شب رز سفید برق می زد انگار
- دور شورابیل رو کامل قدم زدیم، آخرش له بودیم، نشستیم یه جایی کنار آب
- لباسمون خاکی شده بود، مامورا اومدن بهمون گیر دادن
- هی بهم میگفتی لازم نیست خشونت به خرج بدیم راهشونو می گیرن و میرن
- بعد اینکه رفتن، زنی که روی کوه سبلان دراز کشیده رو نشونت دادم، گفتم ببین هیچ پلیسی بهش گیر نمیده
- گفتی جماعت متعصب لازم باشه کوهو از جا می کنن که یه وقت معصیت نشه
- بله همون کاری که تو مجتمع فدک سر اون دختر بیچاره آوردن
- من باید برگردم نیار، دیر وقته.
1.
+ اخیراً چیزی خوشحالم نکرده
- البته که قطع شدن برق افتضاحه
2.
+ باید از این حال و هوا دربیام
- بلکه بعد ناهار همه چی فراموشت بشه
3.
+ پدیده هایی می بینم عجیب
- پرونده ت روی میزه
4.
+ ته و توی همه چیز رو دربیارم که چی!
- تاریخ باید یادت بمونه، و گر نه همه چی پای خودته
5.
+ ثلث این چیزی که میگی رو قبول نداری
- ثابت میکنم
6.
+ جور دیگه ای باید راهتو کج کنی بری
- جوگیری هنرمند آفت جانه