قبل عید، دوستان هنرهای تجسمی یکجا جمع شده بودند و من هم میهمان آنها بودم، در این کارگاه که با عنوان اولین سالانه تبادل کارت پستال نوروزی بود، هر یک از شرکت کنندگان کارت پستالی با مضمون نوروز طراحی کردند، و در پایان کارگاه به صورت قرعه کشی کارها بین دوستان تبادل شد، که من در بخش گرافیک شرکت کردم، و این کارت رو طراحی کردم که تقدیم می کنم به دوستان وبلاگی عزیز.
-البته همون روز یکی دیگه طراحی کردم ولی خودم خیلی خوشم نیومد:
دنیای اسکناس های بی ریشه
ما را دوشید و پوشید
حال
رخت هایمان بند در بند و آویزان
در انتظار تند باد
تند باد چرا؟
ما که پوچ ایم
با نفس های الف بچه ای
معلق می مانیم
پوچ ایم
شل و ول و وا رفته ایم
دنیا ما را دوشیده است،
هر چه پوست و گوشت و استخوان بود،
برایش بریدیم و شکستیم،
و او فقط دوشید، و زجر داد،
آى فلانی
خودمانیم،
تو خودت را چند وقت پیش دیده ای؟
...مطمئنی؟
زر نزن،
باقی مانده ی ما رخت های چرک و بو دار است،
ما نه ماییم
تو نه توایی
من نه منم
پوچ ایم...
به دور از هر داستان و شعر و غزلی می خواستم بگم، می خواستم بگم که،...در مورد پایان نامه...که ...چطوری بگم...واقعیتش نتونستم اون چیزی رو که تصورش رو می کردم رو کار کنم، و الان دقیقا بعد از یک روز تمام پشت میز نشینی، به این نتیجه رسیدم که واقعاً به تاخیر افتادن پایان نامه خیلی هم دخلی به من نداره، و من تمام سعی خودم رو کردم تا اولاً از سیر تا پیازش رو خودم کار کنم و کپی نکنم، دوماً اینکه تنبلی از استاده!... بعد از چند بار ایمیل و پیغوم استاد گفت کلیه فصل ها رو یکجا بیار برای کرکسیون...یعنی عملاً تا پایان کار دیگه برای کرکسیون مزاحم من نشو! خوب از طرفی درست از وقتی واحد پایان نامه رو برداشتم، تمرین تئاتر هم شروع شد و ...
غرض از نوشتن این چند خط فقط برای این بود که با خودم رو راست باشم. کاری رو که میشد در طول یا عرض دو ماه بست، چرا تا اینجا کشیدمش. چرا؟!
مرا ببخش
که برای روز جدایی مان
جوک می سازم
مد این است
جوک گفتن و جوک شنیدن شده است
چاره هضم اتفاق های تلخ،
آی انسان های سرکاری...
لطیفه ای چیزی ندارید برای روز مرگم؟
مثلا امشب یلدا بود، طولانی ترین شب سال. با پدر تنها بودیم، پدر دنبال قاتل سفیر روسیه در استانبول بود، من تکالیف کلاس زبانم را می نوشتم، گاهی عکس های یلدایی بچه ها را لایک می کردم و گاهی به صدای حلب حلب گفتن قاتل گوش میدادم، امشب مثلا یلدا بود. امشب حتی تنهاتر از هر شب دیگری بودم، مثلا شب یلدا بود، مثلا خانواده ها دور هم جمع بودند، اما خانه ما خلوت بود، همیشه اینگونه بوده است. شب یلدا بود، من در سایت سنجش دنبال دکتری بودم، در اتاقم تنها کز کرده بودم، به صدای کمانچه گوش میدادم، همه چی آرام بود، آرام آرام حس می کردم این ویژه بودن و طولانی بودن این شب یلدا را... به سرم می زد بروم و هندوانه بخرم، بسرم می زد منم دستی بجنبانم و سفره ای چیزی پهن کنم و مثلا دور هم باشیم، اما کسی نبود، پدر از قاتل آندری کارلوف بازجویی می کرد، من مشق شب می نوشتم، بی خود و بی جهت وقت را می کشتیم، و اصلا کسی از ما بازجویی نمی کرد، مثلا شب یلدا بود.
یخچالی برای اتاق
برای فاسد نشدن دل ها
برای کپک نزدن روح ها
برای فرار از فکرهای بو دار
مکث
مصمومیت و ناله
معصومیت و باروری
و آغاز ماه های جدایی
و سرمای سخت و جان کش
پیچش نرم و لرز در تنم
و تا خوردن پیرهن سفید عقد
راه رفتن در دو خط موازی
کی؟ کجا؟ بهم خواهند رسید!
من منتظر دیدن اولین بوسه ی خط ها شده ام
دو خط موازی
دو خط همچون رفت و برگشت خیابان
همچون رازی پنهان میان من و تو
میان نگاه ها
میان بوسه ها
انحنای ناز و لبخند
صدای نرم و دلکش
رنگی گرم و جذاب
خوش پوش و با انرژی
شوخ و با مزه
شیرین
نه....نه.... نباید هشیار باشم
نباید به رنگ پوستش، به فرم ایستادن دندوناش به بینی و لپ های سرخ شدش نگاه می کردم، فکرم نباید بیشتر از این هشیار باشه، باید چشام رو ببندم، که دوباره تکرارش نکنم
نباید او را ببینم
بگذار فقط یک اتفاق باشد
یک در هزار
نباید دوباره او را ببینم.
گل می گویند و گل می شنوند
مرغان عاشقی که هنوز طعم تلخ جدایی را نچشیده اند
همه این گونه ایم
به فکر فردا نیستیم
محسور حرف های طعم دار عاشقی می شویم
فردا را خواب می مانیم
دیگر نای بیدار شدن را نداریم
و فردا ها
کمرمان می شکند
زمانی که دیگر حرف هایمان طعم سابق را نداشته باشد.