۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

زهرمار و خوشبختی

تف به این دنیا


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲ دی ۰۰

ابدیت

شاید پرتره ای معناباخته از من در انگاره های ابدیت نقش ببندد، لیکن اینک در گهواره ای ساختگی از آرزوهایم آویزانم، به خواب می روم، تو باز به یاد آور جاری بودن، یکی بودن و تشنگی ام را، چیزی به موعد سلاخی آرزوهایمان نمانده، بیدارم کن

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱ آبان ۰۰

سَرورم

از تقویم عقب مانده ام و ریز و درشت های زندگی من را از پای درآورده است، چیزی جای خودش نیست، من نیستم و حسرت تنها جا مانده روی صفحه است. معرکه بش داش در نطفه سقط شد، قلوه ها معلق ماندند و چیزی دستم را نگرفت، باختم یا شاید در حال بازیدنم. این شخص، فلانی یا با هر لقب و عنوانی که هر روز می بینیم تکه های جویده شده و محصول کرهای ناکوک خرتناق این دنیای بلبشو است. به عکس ها نگاه میکنم، به تازگی و جلال و جبروت آن طفل، به زیرزمین، به مشغله های آن روزها، ساختن ها، شکستن ها، به ذهنی که دیگر پیچک های رویایش از خشکی پودر و هوا شده اند...، سایده اید ما را سرورم، از بذل توجه بی توجهتان مزید خشنودی ست این طرب، آن سوی زمین برای رهایی چشم به راه ماست، آن سوی خنک بالشتم برای ده دقیقه طولانی یا ده دقیقه مشوش... اینها را می گویم و از تقویم غافل می شوم، یک ماه گذشته است، و چیزی به پایان شهریور نمانده، غریب تر از هر روزی، هر سالی ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۰۰

اتاقم

غربت غم بار دنیا را هر کسی از زاویه ای تماشا می کند، بیرون جنگ است و دیشب چند قدم تا متلاشی شدن فاصله داشت، اینجا لانه من است، کشش عجیبی به آن دارم، دلیل اغلب سرخوردگی ها و موفق نبودن ها شاید این لانه باشد، روزهایی که باید دل می کندم و می رفتم، دنج ترین و آرام ترین نقطه دنیا شد، نگذاشت، نخواستم و همچنان مانده ام به داستان فردا فکر می کنم، به دنیای آدم ها به شلوغی ها... این لانه انباشت ذهنم را تخلیه می کند تا فرصت خواب برسد. نمی‌دانم تا چند سال دیگر تلاش های من برای بیدار ماندن و نوشتن و خواندن را تحمل خواهد کرد، شاید گاهی دلش می خواهد متلاشی شود، یا متلاشی شوم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

از سر دلتنگی و مصائب آن

اینجا نمی خواهم تمام شود، همه ی صبح تا شب دویدن ها، اشتیاق ها و خاطره ها. خواهشن تمام نشود، من هنوز کار بخصوصی انجام نداده ام، اگر اینگونه تمام شود من باخته ام. نه اینکه بحث سر برد و باخت باشد، اگر دست خالی بمانم، سرخورده خواهم شد، شبیه شکست خورده ها. من هنوز تهران را فتح نکرده ام، هنوز پول ندارم و از کسی که پول ندارد، توقع می رود دست کم هزینه های خودش را تامین کند... اگر حق باشد قبول، اما دیگر در این نقطه از زندگیم تمایلی به پذیرش ناحقی ندارم. حداقل در این نقطه از سی سالگی. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۵ مرداد ۰۰

حجم آبی

عین یه آبنما تو یکی از پارک های پیر تهرانم، پر و خالی میشم، لجن می بندم، شاید گاهی اگه حوصله داشته باشن یه رنگ آبکی میزنن به تنم، و باز من همونجام و احتمالا با همون ابعاد، بدم میاد از وقتایی که حواسشون نیست و منو به لجن میکشن، تا من ساعت ها صدای کر کننده قورباغه ها رو تحمل کنم، می بینی بچه ها و بعضی وقت ها بزرگ تر ها پاهای گند و گشادشون رو میکنن تو یه ورم و واسه خودشون حال میکنن. اونا خنک میشن و من جوشی. بدتر اینکه وقتی خنکی دل شون رو میزنه، میذارن می رن... من همونم حتی اگه آب م رو خالی کرده باشن، من باز همونم، همون حجم آبی که سعی میکنم زلال باشم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۴ مرداد ۰۰

سی سالگی

سی سالگی رو با دیدن چند تار موی سفید روی شقیقه م شروع کردم. سی سالگی محو و گنگ... 


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ تیر ۰۰

روزمان مبارک

روزگار عجیبی ست، از سالگرد پارسال مان برای امروز برنامه و رویا چیده بودم، برای جشن گرفتن، برای پاس داشتن بهترین روز زندگی مان، مرا می پرسی؟! اصلا به چیزی که اکنون در سالگرد سه سالگی مان تجربه می کنم فکر نکرده بودم، همینقدر ناگهانی و غیر منتظره بود. همینقدر تنها ‌و بی کس. من هنوز هم به تصمیمی که مشاورها برایمان گرفته اند باور ندارم، برای من ناممکن است دیگر پیام هایت و جای خالی رفاقتت را با چیزی دیگر پر کنم... نمی شود... تنها چیزی که باقی ست و من امیدوار به گذر از آن، تسکین جنون خواستنت، در آغوش کشیدنت، بوسیدنت...من روزی با حال خوب دوباره باز خواهم گشت و پای صحبت های شیرین و فکرهای بکرت خواهم نشست، برای ساعتی و خواهم رفت دنبال هر آنچه برای حال خوبمان کافی ست. 

حالم خوب است، منهای دلتنگی انگشتانت. تجربه زیسته عشقی سالم سر حالم نگه می دارد. آخرین بار که تهران بودم، در شلوغی باغ کتاب برایت نامه نوشتم، خواستم توام برایم بنویسی، اما من چند قدمی عقب مانده بودم، ما حرف زدیم، و به پای قداست این عشق و ذات انسانی اش، دستان هم را گرفتیم و زمان آخرین نگاه عاشقانه یمان را بلعید، به انتخاب ما. دیگر چیزی از دنیا نمی خواهم، گمشدگانم را یافتم، آنچه که باید را دیدم و چشیدم. استعدادهایم را برانداز کردم و هر چه بود و نبود برای خودم فاش شد. 

مختاری هر طور که اراده کنی، برای این روز باشکوه کاری کنی. من مسیرهای پر عمق رابطه یمان را قدم خواهم زد، برای جاودانگی حس شیرین این عشق شمعی روشن خواهم کرد و شاید جشن کوچکی برای این تجربه عمیق تدارک ببینم. این را می نویسم تا خیالت از همه‌ چیز راحت باشد، تا اگر روزی همینطور که تماس گرفتم با همان لحن رفاقت مان از کار و بارت برایم بگویی. خدا می داند چقدر موفقیتت، رسیدن به اولویت هایت برایم شیرین است. میدانم تکرار آزرده ات می کند، اما بدان که اگر باز همانجا ببینمت، قلبم خواهد لرزید، عاشقت خواهم شد. باز اصرار خواهم کرد، دنبالت خواهم آمد، کم نخواهم آورد و نازت را خواهم کشید.

 دوست دارم هر چه زودتر این تمهیدات روانشناختی رابطه تمام شود تا بنشینیم و درباره کارها ی مشترکمان صحبت کنیم. انگار این تنها ما نیستیم که شرایط از ما پیشی گرفته است. من تلاش میکنم تا تصمیم مشترکمان با نگاهی دیگر ارزیابی شود، با نگاهی همه جانبه، نگاهی انسانی و متمدنانه. باز میگویم که شخصیت تو ستودنی ست، و من نادان نیستم که حضورت را حذف کنم. می دانم که بهتر از من می توانی با شرایط کنار بیایی و منطقی تر ارزیابی کنی. آن روز خواهد رسید تا در قواره یک رفیق، یک انسان سالم هم صحبت شویم. بدون نیاز به اتفاقی پیش و اتفاقی پس.

القصه دوست دارم از حالت خبر دار شوم، سعی میکنم حرف هایی که در استوری منتشر می‌کنی را به خودم نگیرم، بیاموزم و حس های منفی را از خودم دور سازم. می دانم همانطور که در غیابت هنوز ذکر خیرت را می گویم تو نیز این چنین می‌کنی و چه چیزی بهتر از این. روزمان مبارک 🌹

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ تیر ۰۰

جبر ما زاد

چه می دانم 

در این جبر ما زاد

از جان گاو تا شیر آدمیزاد

هر چه دیدم آبکی بود

شاید همین چکش که دیگر

میخ را معشوقه کرد

بداند راز این واژه گونی را

که می کاهد نشاط 

بن از دم، دم از بن فاسد فی العرض

من در این جغرافی ما زاد

گربه ها دیدم که بوی عطرشان هوش از سرش می برد زود

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۳ تیر ۰۰

دیر نمی شود

می نویسم تا حالمان را خوب کند، آرام مان کند

افسار دل تنگی امانم را بریده است، گاهی من و گاهی او به زیر میکشیم یکدیگر را، او اغلب اوقات شب ها سراغم می آید، ساعتی که تو را می خواباندم، شب بخیرت را میگفتم، همان سرمونی همیشگی شب ها و خلوت هایمان.

البته که روزها جور دیگری پوستم را می کند، اینکه تلفنم تا ساعت ها زنگ نمی خورد، اینکه ساعت ها کسی پیامی برایم ندارد. 

دیگر مجبورم خودم سرم را گرم کنم، با کتاب خواندن، با زبان خواندن و ترجمه. تصمیم دارم برنامه خوبی برای آینده بچینم. من هیچگاه امیدم به وصال را از دست نخواهم داد. اگر این زندگی این دنیا در دلش رنج کشیدن و از بین رفتن است، من دوست دارم در فکر به تو رنج بکشم و اگر فانی ام، با این فکر تمام شوم. دنیا چیز زیادی برای دل خوشی ندارد. به هر حال خیلی چشیده ام و از میان تمام دردها، درد شیرینت را می خواهم. اگر به آدم ها نگاه کنیم، نمونه های زیادی هستند که بعد سال ها دوباره بهم می رسند، مگر چه اشکالی دارد. تو من را دوست داری، من هم، ما حرفمان برای ساختن خانه نیلی سرجای خود باقی ست. من اینگونه ام، روزی سراغت می آیم، که باز دستت را بگیرم، روزی که هنوز دیر نباشد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲ تیر ۰۰