۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

نمایشگاه کتاب

چهارشنبه تهران بودم، رفته بودم نمایشگاه کتاب

کلی کتاب خریدم

اما

چند تایی از کتاب ها در راهروهای فلان در غرفه بهمان جا ماند

از یابنده نمی خواهم کتاب را به دست من برساند

از یابنده می خواهم کتاب را بخواند

دیروز شروع زندگی پر ماجرای آن کتاب ها بود...


پ ن: یکی از کتاب ها هدیه بود...



  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۶

زین رنج هم مرنج که این نیز بگذرد

مدتی است به کاوش در مورد ریشه های افسردگی و سرشکستگی خودم پرداخته ام. چند جلد کتاب معتبر نیز خوانده ام، از صاحب نظران حرف های چالش برانگیزی بدست آورده ام. در مورد شخصیت ها، در مورد دنیا، خوشبختی و خدا و گناه و هزار کلمه قلمبه دیگر. به نکات جالب و بعضاً مبهمی رسیده ام. خوب اینها را گوشه ای نگه دارید؛
امروز بر حسب عادت، به وقت خواب، چراغ های اتاق را خاموش کردم، تا زمانی که با برادرم شریک بودیم، هر وقت او قصد خواب می کرد، چراغ ها را خودش خاموش می کرد، بی اینکه از من نظری پرسیده باشد، خوب، دیکتاتور بود. خواب او باید خواب ما می شد، خوب من اگر کتابی دستم بود همان نیمه ها ول می کردم و به خواب می رفتم. 
برادرم ازدواج کرد و حالا اتاق، چهار دیواری اختیاریِ من است، اکنون این اتاق اولین زاویه تنهایی من را تشکیل می دهد، جایی که می توانم تا صبح کتاب بخوانم، بلند بخوانم، حتی می توانم نقش شخصیت ها را بازی کنم، می توان تمرین نفس کشیدن از دیافراگم را یاد بگیرم، تا صبح می توانم غرق موسیقی شوم، یا می توانم بیشتر از پیش در روشنایی بنویسم، دیگر بجز من کسی چراغ ها را خاموش نمی کند، قبلا وقتی چراغ ها خاموش می شد، مغزم فرمان خاموشی می گرفت، فکر می کردم دیگر هیچ کاری نمی شود کرد، زیر پتو می لولیدم تا خوابم می برد، آن وقت ها خبری از فیلم دیدن نبود، توی خانه شرایط دیدن فیلم های هیچکاک  و ... را نداشتم، اما این روزها به طرز عجیبی سکوت را حس می کنم، شاید گاهی ترس سراغم می آید، ولی سعی می کنم ترس را در خدمت داستان های خیالی ام در آورم.
این روزها رساله ارشد از هر چیزی بیشتر ذهنم را درگیر کرده است، اما واقعا به مریضی بدی دچار شده ام، دیگر انرژی و انگیزه ای برای گرفتن مدرک ندارم. هرچند در گروهی از طراحان شهری با نام شارِت کار بی مزد و منتی انجام می دهم، اما پای نوشتن رساله خودم که می رسد، فلج می شوم، چیز سختی نیست، بیشتر از یک هفته وقتم را نمی گیرد، اما به طرز مشکوکی منتظر رسیدن حوصله و انرژی برای تمام کردنش هستم. اینها به کنار هر روز طرفای ظهر دو ساعت تمرین تئاتر می روم، که خواسته و ناخواسته توان زیادی طلب می کند...
چهارشنبه تهران بودم، رفته بودم دانشگاه، تا بلکه حال و هوای درس بزند به سرم، دو نفر از رساله شان دفاع کردند، نمی گویم خنده ام گرفت ولی خوب به بی ارزش بودن وقتی که پای پر کردن بی هدف کاغذ رساله صرف می شود، حیفم آمد، چقدر حرف از تئوری می زنیم، دانشجویی که کارش طراحی ست چرا باید غرق تئوری های کپی شده باشد، نمی دانم شاید من بعضی از چیز ها را بیش از این که لیاقتش را داشته باشند جدی می گیرم، یعنی بی خود کتاب های زبان اصلی  را خریدم و قسمت های بدرد بخورشان را ترجمه کردم، که چی؟ بلکه حرفی گفته باشم، بلکه این تلنبار مزخرف پایان نامه نویسی کمی برایم مفید باشد، اما چه سود! 
دغدغه های روزانه زندگی هر دوره سخت و سخت تر می شود، بشخصه بیشترین مشکلی که با آن دست و پنجه نرم می کنم، زمان است. هر چقدر بدو بدو می کنم، باز شب های زیادی را بیدار می مانم، تا بلکه تکالیف کلاس زبان را تمام کنم، یا با دیالوگ های نمایشنامه هایم ور بروم، یا چه می دانم، به گل های بی چاره ام آب بدهم و به شاخ و برگشان برسم...اما هر وقت خسته می شوم، و ناتوان در مقابل زمان زانو می زنم، از همه می بُرم، فکر می کنم دیگر لیاقت هیچ چیز را ندارم، بله، زمانِ از دست رفته، تابوی بزرگی است که من برای خودم تراشیده ام، می دانم وسواسی که به گذر زمان دارم، مثل خوره در خونم جاریست، وای از وقتی که زمان به دست خودم یا به دست دیگران تلف شود، وای وای که چقدر ساده انگارانه می اندیشم، آیا زمان تلف می شود؟ یا این خود منم که هر روز سرخورده تر و عصبی تر می شوم...بس است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۶

استانبول

هر دو گمشده های شهر خاموشیم

اگر استانبول شهر رویایی ما باشد

در عصر روشن خیابان تقسیم

به هم اضافه خواهیم شد

این وصال

غیر مترقبه نیست

من و تو به عصر روشن زندگی ایمان داریم

آن روز خواهد رسید....

آه ... چشمانت...

Teoman ft rem Candar-iki aşk

 
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۶

شعرهای تو

من در ردیف کشدار بوسه های تو غرق بودم

وقتی تو برایم شعر می نوشتی

خودت برایم می خواندی

روی همان نیمکت

ما دورتر از مردمان این شهر تاریک و سرد 

عشق را توی سوراخ سنبه های ریه هایمان جای می دادیم

و آنها با دهان هایی بسته

خیابان های شهر را پر می کردند

آنها آلوده ی هوای چرک و صدای گوش خراش خیابان ها بودند 

و من 

آلوده تو

تو می گویی چیزی یادت نیست

منم جز تو چیزی یادم نیست!

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ فروردين ۹۶

التماس آرزوها

آرزوها از تنم آویزانند

همین تن خسته ام

که هزاران شب 

روح بی خواب و سرگردانم را

در تاریکی بدرقه می کند،

صدای نقاره و دهل 

خبر هبوط آرزوهای آسمانی ست

و من در این سطح خاکی

زبانم قاصر است

از التماس آرزویی که تو خود آنی،

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ فروردين ۹۶

خواستن تو

خواستن تو

از اوجب واجبات است

خواه شب باشد یا روز

برای بودنت سجده می کنم

گاهی که دلم می گیرد

جایی نیست که هق هق گریه هایم بپیچد

در همین اتاق چند متری 

گوشه چشمانم خیس اشک می شوند

اگر مرد تو بودم گریه نمی کردم

مرد که گریه نمی کند

اکنون که نیستی

می توانم گریه کنم

با خودم قهر کنم

می توانم خودم را امر و نهی کنم

می توانم فراموش شوم

با تو بودن

آزادى از رنگ رویاهاست

تو را آرزو می کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ فروردين ۹۶

بقچه آرزوها

انسان در کنار بار هستی

بقچه ای دارد به نام آرزو

هر نو زادی که جیغ می کشد،

بقچه ای به دستش می دهند

تا آرام شود، آرام می شود،

دلم به بقچه آرزوها خوش است

که همیشه با من است

در آغوشم

در خلوتم

درون این بقچه تنها یک آرزو دارم و آن تویی

ای معشوق در راه

ای آرزوی خوش عطر

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ فروردين ۹۶

عشق کیمیاست

فرآورده 

دو آدم عاشق

کاتالیزور

چشمان سیاه

فرآیند

دلدادگی 

ماده موثره

آدرنالین

محصول

زاد و ولد 

برگشت پذیری فرایند

پنجاه درصد

ضمانت

ندارد

صدمات

شکستگی یا پارگی

ضمانت 

ندارد

حلال 

زمان

ماده بو دار و خوش رنگ باقی مانده

عشق

تذکر: دور از دسترس اطفال نگهداری شود.

قبل از استفاده تکان دهید، دل باید بلرزد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

رها شو

دنیای اسکناس های بی ریشه

ما را دوشید و پوشید 

حال

رخت هایمان بند در بند و آویزان

در انتظار تند باد

تند باد چرا؟

ما که پوچ ایم

با نفس های الف بچه ای

معلق می مانیم

پوچ ایم

شل و ول و وا رفته ایم

دنیا ما را دوشیده است،

هر چه پوست و گوشت و استخوان بود،

برایش بریدیم و شکستیم،

و او فقط دوشید، و زجر داد،

آى فلانی

خودمانیم،

تو خودت را چند وقت پیش دیده ای؟

...مطمئنی؟

زر نزن،

باقی مانده ی ما رخت های چرک و بو دار است،

ما نه ماییم

تو نه توایی

من نه منم

پوچ ایم...


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۲ اسفند ۹۵

زن های دنیا...


@mehmetkuran 

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۸ اسفند ۹۵