۴۴۷ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

چشمان خمارت

شما هم اگر حوصله نکردید نخوانید، مثل او که حوصله نکرد...

وقتی هنوز معنی واقعی ازدواج و یا رابطه با دختر را نمی دانستم، با دیدن هر زوج جوانی خودم و تو را در کالبد آنها تجسم می کردم، فکر می کردم حق همه آدم ها این است که در جوانی با شخصی آشنا بشوند و بقیه عمرشان را با او بسر کنند، آن زمان ها هنوز چهره زیبای تو را ندیده بودم، تصویرت بیش تر سیاه و سفید و بریده و بریده بود، وقتی چشمانم را می بستم، در زمینه ای آغشته به سیاهی، گاهی چشمانت، گاهی شکل کامل چهره ات و گهگاهی خنده هایت را می دیدم، من برنامه ام این بود که تو ایرانی نباشی، بیشتر دخترهایی که دوستشان داشتم خارجی بودند، مثلا آن وقت ها ما پزشک دهکده می دیدیم یا همه آن فیلم هایی که دختران بور و استخوانی با چشم هایی آبی در آن ها بودند، من تصویر تو را تکه تکه از لابه لای آن فیلم ها بیرون کشیده بودم و روی صفحه ای سیاه کنار هم می چیدم و گاهی به تماشایت می نشستم، چشمانم را می بستم و نگاهت می کردم، بیشتر وقتی خسته بودم یا سرم گیج می رفت تو مقابل چشمانم دست و پا می زدی، تو را من با دستان خودم ساخته بودم، و برای زندگی با تو پیش می رفتم، که ناگهان همه تصویرها مانند تکه های پازل از هم پاشید، من با چشمانی باز تو را دیدم، آن هم با لباسی سفید، عاشقت شدم، عاشق رنگ شال گردنت، رنگ عینک آفتابی ات کفش های همیشه اسپورت و قشنگت. تو همانی بودی که تصویر ذهنم را از هم پاشیدی و من دوباره شروع کردم برای ساختن تو. چند سالی زمان برد، بعد ها هم تو و هم من فهمیدیم انگار برای تمام کردن تصویرهای ذهنمان بهتر است نزدیک هم باشیم، تو همان بودی که در ذهنم هر روز تو را کامل می کردم، راه رفتنت، حالات ابروهایت وقتی می خندی، گریه می کنی، عصبانی می شوی یا وقتی ناراحتی، چشمانت همان بود، همان چشمان پر ذوق و انرژی و گاهی خمار و دل داده.

کاش از آن سال ها حداقل یک عکس دوتایی با تو داشتم، انقدر ماندنت موقتی بود که اصلا بهانه ای برای عکس انداختن نبود، ولی از آن سال ها هر عکسی که می بینم، جای خالیت را می دانم کجاست، می دانم وقتی من با دوستانم عکس می انداختیم، تو وقت دکتر داشتی، یا چه می دانم رفته بودی پی خوش گذرانی و یا روی تخت بیمارستان منتظر ترخیصت بودی...یادم هست یکبار بخاطرت دروغ گفتم، شاید تو فراموش کرده باشی ولی تا آن موقع بخاطرت دروغ نگفته بودم،...تو بیمار بودی، چند باری ریه هایت را جراحی کرده بودند و باز خبر بهبودیت دورتر از دور بود. هم گروهی من بودی، سر ارائه تکلیف کار گروهی من و تو، استاد از تعداد زیاد غیبت های تو پرسید، من دست و پایم را گم کردم، قرار نبود همکلاسی ها از ماجرای بیماریت خبردار بشوند، هر چند بعد ها فهمیده بودند،... استاد پرسید: "هم گروهی شما کمک میکنه بهتون، غیبتش طولانی شده!" بدون فکر و با عجله دروغ گفتم، گفتم: استاد هربار قسمتی از کار رو ایشون کار می کنند و قسمتی رو من...می ترسیدم جان نثاری ام گل کند و عشق مان برملا شود، ... خاطرات همه روزهایی را که با تو بودم را یک به یک نوشته ام ...شاید روزی داستان یا رمان شدند...

 هر چقدر به رقم های این زمان لعنتی افزوده می شود تو و من از هم فاصله می گیریم، چند سال پیش فاصله مان کمتر از یک مسیر پونصد تومنی تاکسی بود، بعد از آن کمی دورتر شاید دویست کیلومتر و بعد از آن هزاران کیلومتر. بعد از این هزاران کیلومتر پر از درد و و ناله و شکایت داستان هایمان را نوشتم، نمی دانم می خوانی یا نه به گمانم وقت و حوصله خواندنشان را نداشته ای، تو دنبال هیجانی، این جا بین این همه کلمه و حرف بجز تلخی هیچ حسی نیست لابد، از زمان جدایی مان هر روز برایت شعر می بافم، فکر می کنم همه بجز تو می خوانند، کاش اگر می شد بعضی از آنها را می خواندی و به یاد ایام سرت را تکان می دادی و مثل من افسوس می خوردی...نه نه افسوس نه ... بخند، با غصه خوردن چیزی عوض نمی شود، خیلی سال از روی رابطه ما گذشته است، له شده ایم...وقتی عکس هایت را می بینم، برایت خوشحالم، واقعاً خوشحالم...تو یکی از ما بودی که نجات یافتی و من ادای قهرمان های این مزخرف عشق نامی را در می آورم...عاشقی که از پس معشوقه ترک یار گفته اش شعر می گوید، می نویسد و هر کتابی که می خواند رویای با تو بودن را در آن می یابد، مضحک ترین قهرمان ها... گویی من هیچ چیزی به این زندگی دون بدهکار نیستم، سرم را پایین می اندازم و منتظر رسیدن مرگ می ایستم.

*آهنگی که مال ما بود


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۶

گره

گربه کله اش را به پاهای من می مالید

تو سرت را روی شانه ام گذاشته بودی

جای دست هایمان یادم نیست

دست راستم در دست چپت 

هر دو توی جیب کاپشنم

با دماغ هایی یخ زده 

نوک هایی سرخ رنگ 

شبیه دلقک های سیرک

ببین بیست تا انگشت با هم گره خورده اند

پا بجنبانیم و گره ها را یک به یک باز کنیم

روزی یک گره

بیست روز با منی 

بیست شب با منی،

اما زود تمام می شود

یکسال هم باشد باز زود است

انقدری بین انگشتانمان گره می زنم که تمامی نداشته باشد

هر هزار روز یک گره

باز هم کم است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶

دیدو

افق دید تو و من

یا افق دید ما

به اندازه فاصله نیمکت تا پای برج بود

ریسه های رنگارنگ برج مخابرات

بزرگتر و پرنورتر از آنی بودند که در روشنای روز 

خیلی دور از ما روی تپه ای 

بر فراز شهر 

گویی هر یک از دیدارهای ما روی یکی از همین چراغ های گرد و خوش رنگ نقش بسته باشد

در هپروتمان 

یک سر ریسه ها را تو می گرفتی و سر دیگرش را من

آن را بر گرداگرد درخت کاج می کشیدیم

بعد از تو 

هر بار

چند ساعتی در جای تو می نشینم 

و بقیه عمرم را بجای خودم

بودن بجای تو سخت است

شبیه پیرمردهای قوز کرده 

با چشمک ریسه ها چشمک می زنم

چهار رنگ مورد علاقه ات

و بهترین آنها

بنفش

بگو کی برمی گردی 

تا من از برج تا پای نیمکت 

یا از هر کجا به هر کجایی که تو بگویی

ریسه های بنفش آویزان کنم

و روی همان نیمکت

دوباره آمدنت را جشن بگیرم.


برای این آهنگ نوشته شد. گوش دهید.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶

برمی خیزم و باز...

شب به دور از چشمان تیز آگاهی

دوست داشتن در من جوانه می زند

آزادى در شاهرگ هایم فریاد می کشد

برمی خیزم 

سینه چاک می کنم

به سوی تو می دوم

و آنگاه ششلول ها غنچه ها را نشانه می روند

یک، دو، سه 

صدای انفجار 

می افتم 

در کنار گل های سرخ آزادى

و باز تاریکی نزدیک است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶

لذت

دوست دارم با تو

دوباره برای همیشه

شاعر شعرهای عاشقانه آنچنانی باشم

دوست دارم رنگ شعرهایم

رنگ چشمان تو باشد

لبخندشان لبخند تو باشد

اما حالا تا وقت آمدنت 

شعرهای هم رنگ تو را به آغوش می کشم.

عشق از سرم پریده بود

تو دوباره کار دستم دادی

لعنت به لذت های پر از درد

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶

شبهنگام

شب است

برای تنهایی من

دو چشم

دو گوش

لبانت

و گرمی آغوشت

چاره این است

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۹۶

اتاق

من
در شمارش نفس های غایب
خانه ای خلوت
و اتاق
سیاه ترین نقطه
برای دوباره خاک شدن.
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۹۶

هوای توهم زا

هوا

خوره ی آهن است

و اسباب توهم ما آدم ها

هوا اشباعی از توهم توست

که اکسیدم می کند

                          ذره ذره

و همچون فرود آبشارهای غران

من هم فرو می ریزم

                  به کل 

                        با تمام هستی ام

وقتی که سیم آخر پاره شود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۷ خرداد ۹۶

تکرار

رویاهایم را به عقربه ی ثانیه شمار ساعتم می بندم

برای تکرار 

             تکرار 

                   تکرار

تو شبیه مسیح مصلوب

هر روز رویای آمدنت 

هزار بار بر سرم می ریزد

تلنبار رویایت

بغضم را سنگین 

                حرکتم را کند

تو بچرخ

         بارها و بارها به دور من بچرخ

اما به من که رسیدی 

                            بمان 

بگذار دنیا برای لحظه ای به احترام رویای من 

متوقف شود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ خرداد ۹۶

زندگی نباید.

اینجا همه ی ردپاهایم را 

                      قفل می کنم و می روم

شما بمانید و شور زندگی 

من می روم

این چیزی ست که

                 کلاغ قصه ها

      خبرش را آورد

                  "هر که دلش تنگ است بکند و برود"

این مسیری ست که بر پای پیشانی من نشسته است

مثل شتری که جلوی هر دری می نشیند

اینبار نوبت من است

که بر بخت برگشته ام

                      ترمه ای سیاه بکشم

گویی کم آورده باشم

                      از جنگیدن بی سلاح

                             از حرف زدن بی هدف

                                    از راه رفتن بی نفس

دنیا برای زندگی در اوج لطافت 

جای خوبی ست

و گرنه صورت دیگر زندگی 

بعد از مرگ 

            چهره می گشاید

تنگنای قالب های قبرستان

دست و پای بسته

و ضیافت موریانه ها

زندگی باید کرد....

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ خرداد ۹۶