۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

یابو

من تازه بعد از چند سال فهمیدم سرخی چشمان این یابو از چیست! در یک جمع شنیدم وقتی این بدمذهب را دود کنی، تپش قلبت انقدری زیاد می‌شود که دیگر هیچ قاعده و قانونی سرت نشود، وحشی شوی و دنیا دور سرت بچرخد. گاو بازی اسپانیایی‌ها چیز سمبلیکی است که شبیه آن را ما بعد از دود کردن علوفه‌جات داریم. اغلب در نهایت امر یکی چندتایی از همین گاوبازان به کما می‌روند، یا بعد از بی‌هوشی موقت به کم هوشی برمیگردند و جز چند تصویر دست و پا شکسته دیگر چیزی یادشان نیست. نه اینکه من شیطنت این شکلی نداشته باشم، در یک نظر انگار همه دودی‌اند. منِ بچه ده دوازده ساله علف‌های خشک و نیم‌خشک را آتش می‌زدم، دود علوفه‌ها در هوا می‌چرخید و هوای مغزم پر می‌شد از سنگینی آن. شاید که این تجربه تلقین فضایی بود که در تخیلم خیلی وقت‌ها سراغش می‌رفتم. حتی چند باری سینوزیتم را با آن علاج می‌کردم. یکبار لب ساحل از شدت هوای شرجی سرم به قدری درد گرفت که به ناچار به خاطر پیدا نکردن علف‌تر، فضله‌های گاو را یکجا جمع کردیم و آتش مفصلی راه انداختیم. همین که گردی صورتم را روی سرخی آتش می‌گرفتم، مشامم از بوی مالیخولیایی فضله گاو پر می‌شد، شاید برابر بود با چند گرم متاع اعلاء. در آن واحد سینوس‌ها را می‌شست. دیگر خبری از سردرد و آبریزش نمی‌شد. اما به هر حال تپش قلبت انقدری زیاد می‌شد که دیگر هیچ قاعده و قانونی سرت نشود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰

نیروانا

پیش از آن روز، قوس بدنم، حرکات دستانم و انحنای خط لبخندم تا این حد قواره خوش و منعطف نگرفته بود، چه چیز می‌توانست این کار را با من بکند. فکر می‌کردم طراوت دریاچه سوها سلول‌های مغزم را از خموشی و افسردگی زدوده است اما نه؛ نیروانا، تو بودی که یک آن من را به پادشاهی وسعت بی‌کران نگاهت برگزیدی، ملودی مارش پیروزی هنوز ازبر ذهنم است، خنده‌های تو که پر از امید بود برای من، دوست داشتم لباس از تن بکنم، تن به آب زنم. حجم سرخوشی یک آن غیرقابل مهار بود. آن روز همه چیز جور شد تا قاب بی‌بدیل زندگی ما میان مکث درختان و دره‌ها باشد. زلالی چشمان دریاچه، نگاه پرخمش راننده نیسان و حضور کم رمق آدم‌هایی که میان درختان اتراق کرده بودند، همه ما را می‌دیدند، همه شاهد ناخوانده روز پیروزی ما بودند. چقدر بگویم که قلبم سال‌ها برای آن لحظه، برای رخصت گرفتن از تو اندازه همین دریاچه لبریز بود، قند می‌شکستند، استخوانم خرد می‌شد تا قدم از قدم گمت نکنم.

 «بله.» چه کلمه قصار و بی‌حاشیه‌ای. تو با همان زنانگی‌ات همه ما را به چیزی موهوم می‌بندی، شبیه قلابی برای ماهی‌های سوها. تو می‌دانی دود و خاکستر شهرها برای آب شش ماهی‌های لیز و لذیذ سوها بد است، عناد میکنی، ماهی‌ها را دسته دسته در یخدان‌ها رها می‌کنی، تو می‌دانی ماهی‌ها طاقت دوری از دریاچه را ندارند، تو می‌دانی انگشتت در زهدان تاریخ ماهی فرو می‌رود، اما باز همان کار را می‌کنی که با من کردی. تو می‌روی و ماهی‌های زبان بسته را با خود به این سو و آن سو می‌کشانی. من شیرجه می‌زنم، رویا می‌بافم، انگشتری گم شده است، میان ماسه‌ها و سنگ‌های تیز در عمق تاریک دریاچه، چقدر همه چیز بی‌ارزش است، چرا چیزی سر جایش نیست. خون ماهی‌ها در یخدان سرد می‌شود و انگشترها زیر دریاچه زنگ می‌زنند. بیا به دریاچه برویم، جای ما اینجا نیست، برویم سراغ انگشترمان.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ اسفند ۰۰

نفرت

به شدت گستاخ و پر رو ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲ اسفند ۰۰

شکستن شاخِ عنترآقا


تصمیم گرفته‌ام تمام رقبای عشقی‌ام را در همین حالت 360 درجه به زمین گرم بزنم. طوری عمل کنم که خودم شاخ در بیاورم. مردک را چه به گرو کشی و سهم دزدی. آخر مگر می‌شود یک پسر ریغو ریغماسی عنترماب قاپ همان دلی را بزند که من زده‌ام. آخر سکوت تا کی؟! پدرجان شما اهل منطق‌اید، خیالم راحت است که حرفتان را میفهمم، حرفم را می‌فهمید. کنون که شما اختیار صبیه خود را بکل دست گرفته‌اید، کلاه‌تان را قاضی کنید، من شایسته‌ام یا این عنترآقا. اساعه تمام اسکرین‌شات‌هایی که این دریوزه در عوالم مجاز با دخترکان و سیه‌بختان خلق داشته، آماده می‌شود برایتان سند تو آل، فوروارد خواهم کرد. برای من یکی حجت تمام است. زر نمی‌زنم و با تکیه بر مستندات و ادله محکمه‌پسند تمنا دارم این گزینه که بواقع در شأن جلال همایونی خانواده‌تان نیست را از حوزه نفوذ خانواده و دلبندتان طرد فرمایید. به والله تلاش من کم‌ترین این است که آینده دخترک دلبندتان که بنده به شدت خاطرخواهشان هستم، به عبث نکشد. انسان فکرش آرام و قرار ندارد، هزار جا سرک می‌کشد، سبک و  سنگین می‌کند، زبانم لال، گزینه اعلا نباشد، دخترک برمی‌گردد به ننه من غریبم بازی که ای کاش این عاشق سینه چاک را به همسری گزیده بودم. به هر حال اجازه دهید، این حرام‌زاده را همینطور کله پا نگه دارم تا خود صبح، که هر چه از خاطر دختر دلبندتان در سینه دارد، قی کند که خیال حضرتعالی راحت باشد. 

انسان هزار رنگ دارد، باید که یک دل شد، یا رومی روم یا زنگی زنگ. حقیقتش این است دلم به تنگ می‌آید، من هیولا نیستم، اما ترشحات آنی عشق صاحب‌مرده، هفت‌رنگم می‌کند، خون پرده چشمانم را چرک می‌کند، می‌شوم خود شمر. آن لحظه، ترس را دشمن، شفقت را دشمن، همه چیز را دشمن می‌دانم، فقط بوی خون حالم را جا می‌آورد، یا بخورم یا تا جایی که جان دارد لهش کنم. می‌دانم آن هم بنده‌ی فلک‌زده روزگار است. اصلا من می‌گویم هر کسی که دلش را باخته، بندگی این و آن را می‌کند، دیگر خودش نیست، به فکر خودش نیست، هست که دیگران چون هستند، و هست به مزاق دیگری یا دیگران. این چرخ فلک آنقدر خواهد چرخید که ما را دیوانه کند، عاصی کند، عاقبت زیر میز بزنیم و تمام این قائله را ختم به خیر کنیم. تمام کنیم. اشهدش را بخوانیم، برویم پی سوراخی دیگر. پی قصه‌ای که توش عاشق شدن نباشد، نهایت معنویتش گفت‌و‌گوهای توی خواب‌هایمان باشد. نه دلی بشکند و نه اینکه نالایقی بیشتر از آنکه حقش است دست درازی کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ بهمن ۰۰

حیوانکی‌ها


تمام این حیوانکی‌ها فتوژنیک‌اند، بجز تو مامان، بجز من، بد است آدم خودش مخترع دوربین باشد ولی صورت زیبا و جذاب و تو دل برو نداشته باشد، این حیوانکی‌ها در رحم مادر هم خوش گل‌اند. نه مثل جنین آدمیزاد که شبیه هر چیزی است بجز آدم‌. حالا نمی‌دانم این چه ایده‌ای بود که تلویزیون عهد عتیق‌مان را اینجا کاشته‌ای که تصویر آدمیزاد را به خورد چشم و گوش این حیوانکی‌ها بدهی. بجز چند تایی، بقیه فقط آمده‌اند برای احوال‌پرسی. احوال‌پرسی با همه. با کل پنگوئن‌های کشور. انگیزه‌شان نسبت به سرعت حرکت‌شان و آن تنبلی غریزی که در هیکل‌شان نمود دارد خیلی با هم جور در نمی‌آید، به نظرم باید برای اینها تصویری از حیوانی تنبل‌تر از خودشان پخش کنیم تا بلکه کمی از این حالت ماست بودن محض در بیایند. مامان می‌دانی من چقدر فلسفه بلدم اما وقتی می‌خواهم زندگی کنم به شکل احمقانه‌ای همه چیز بدوی و یک شکل می‌شود. دیگر جایی برای پیدا کردن علت و معلول نیست. زندگی همین است چرا من گردنش آچار بندازم، کوکش کنم. راه خودش را می‌رود. فلسفه خودش را دارد. اصلن هم حرف من یا تو خریدار ندارد. حالا این وسط نمی‌دانم بازی با پنگوئن‌های زبان بسته چه دردی از تو دوا می‌کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ بهمن ۰۰

هاستل روبرو

هشت ماه از تلاطم سخت، از تقدیر ناهمگون روزگارم می‌گذرد، باز من راهی تهرانم، در این برف و کولاک، و همگان در تعجب و سوال، و نپرسیدن. من این روزها نمی‌دانم چه می‌کنم، من تنها چیزهایی که به ذهنم می‌رسد را انجام می‌دهم. به جز چند بلیتی که برای تماشای تئاتر رزرو کرده‌ام برنامه دیگری ندارم. اما انگار کسی درونم دوست داشت به هاستلی خلوت، و در واقع خانه‌ای خلوت پناه ببرد. کاش آن خانه مال من بود. 

نمی‌دانم از کجا شروع کنم، نمی‌دانم چند روزی طول خواهد کشید اما من فعلا در قلب تهرانم. بهارستان. هفده بهمن ماه هزار و چهارصد شمسی. شاید اینجا به من ناهار بدهند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۰۰

گلوله‌های آتشی چی‌توز


باد ما را خواهد برد و هر چه برای ماست. دیگر هیچ تصویری از من در ذهنت باقی نخواهد ماند. آن عکس کوچک کهنه نوجوانی‌ام داخل جلد کیف پولت، روز به روز کهنه‌تر خواهد شد و روزی به دستان خودت در آتش خواهد سوخت. اما اکنون اینجا جای من امن است، کنار عکس پدرت، مادرت، خودت و خواهرانت. اینجا شبیه خانه خودمان همه کنار همیم. همه ما عاشق گلوله‌های آتشی چی‌توز. عین سنجاب خرت خرت می‌جویم و این شیوه تراپی مخصوص ماست. در اصل مخترع‌اش مایم. آه که روزها چقدر زود می‌گذرند، زودتر از زودی که شاعران توصیفش می‌کنند، زودتر از آن که کاکوزای مقدسمان را بره‌هایِ چوپانی دروغ‌گو بلیعدند. درختی که قرار بود ریشه‌های تخیل مان را به هسته زمین وصل کند. و ما چقدر به آن درخت دل بسته بودیم. و ما چقدر پای درختمان قداست‌ها را لمس کردیم. بیشتر شبیه یک شوخی است که آن درخت کاکوزای دویست هزارتومنی را آنجا، درست در مرز دو کشور کاشتیم. واقعا که چه! به هر حال باد ما را خواهد برد و منِ به شدت شعرزده از یادت نخواهم کاست. با وقفه ای کوتاه در میان درختان بلوط شماره های درختت را خواهم شمرد، تو را دوباره در کالبد درختی که هم نام توست خواهم دید و خودم را که برای ابد کنارت کاشته شده‌ام. همسایه‌ی درخت شده من، کاش بره‌ها را نمی‌بلعیدیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

دیروز

دیروز نزدیک بود به حال یاس آلود افسرگی دچار شوم. آن هم با شنیدن یک ترک مضحک ولی دردآور. دیروز فقط برای چند دقیقه تا سر کوچه رفتم و برگشتم. دیروز جعبه بزرگ شکلات روز مادر را غارت کردم. دیروز تصمیم گرفتم از پراکنده‌خوانی بگریزم و صرفاً موضوعی مطالعه کنم. دیروز کتاب‌های جدید دستم رسید. دیروز چند کار خیر انجام دادم :) . دیروز آگهی آزمون استخدام بنیاد مسکن را دیدم. ولی پشیزی نمی‌ارزید. دیروز دستمزد ساعتی کار در کانادا و آمریکا را دیدم. دیروز لایو مثلا سیاسی‌ها را دیدم. دیروز تصمیم گرفتم برای سومین بار واکسن بزنم ولی هنوز نزدم. دیروز کاپشن‌های خوشگلی دیدم ولی نخریدم. دیروز اصلا موزیک گوش ندادم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۰۰

تگرگ و تشر

چند سال پیش به خاطر همین تگرگ‌های بی‌محل شرمنده عیالم شدم. فضای آخرالزمانی در دل شهر غوغا کرده بود، باران همه زورش را می‌زد تا ابر‌قهرمان شود. ما زیر شلتر سوپرمارکتی در کوچه پس کوچه‌های محله ایستاده بودیم. سردش بود و من هر چقدر به اسنپ انگشت می‌کردم سرویسی در دسترس نبود، باران بند نمی‌آمد، قرار عاشقانه ما بیشتر از آن چه من در خواب‌هایم تصور می‌کردم طول کشیده بود. سوپری تلاش می‌کرد با ما حرف بزند و من تلاش می‌کردم حرف نزنم و عمل کنم. به هر ماشینی که از جلویمان رد می‌شد دست تکان می‌دادم اما باران همه چیز را شسته بود. او می‌لرزید. به ناچار تا خانه دویدیم. از کوچه‌هایی که سرریز آب جایی برای رد شدن نگذاشته بود، گذشتیم، به سختی، تمام لباس‌هایمان خیس شده بود. فضا کمی عارفانه بود، کمی عاشقانه ولی در دلم غمناکی خفیفی حس می‌کردم. تشر نداشتن ماشین به دلم زخمه می‌زد. به هم که نگاه می‌کردیم موش‌های شسته خانه ارواح بودیم انگار. تا رسیدم دم در خانه‌اش. در راهرو با حوله‌اش سرو صورتم را خشک کردم. مغزم یخ زده بود. منتظر مانده بودم تا باران بند بیاید و این داستان همینطور کش داده می‌شد. بی‌خود و بی‌جهت...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

نمی‌دونم

الان هر چی ازم بپرسن میگم نمی‌دونم، و واقعاً هم نمی‌دونم. مغزم درست کار نمیکنه، روی هیچ موضوعی نمی‌تونم درست تمرکز کنم. مخصوصاً وقت‌هایی که تنهام. شدت این موضوع انقدری هست که نزدیک به سه ماهه نتونستم حتی عملکرد روزانه عادی عین آدمای دیگه داشته باشم، فقط روی تختم دراز می‌کشم، لپ‌تاپ رو می‌کشم کنار تختم و به صفحه زل می‌زنم تا چشام خسته بشن و خوابم بگیره. حتی اگه قرار باشه فیلمی ببینم، فقط می‌تونم یک سوم اول فیلم رو نگاه کنم یا خیره بمونم و اصلاً ندونم داستان چیه! بالاخره همه مسائلی دارن، منم یکی از اوناییم که مسئله‌ام رو می‌دونم ولی دستم به شروع زندگی نو نمیره. فکر کن با هزار تا ایده تو ذهنت نتونی خودت رو قانع کنی که بری دنبالشون. از یه طرف ترس گذر عمر میاد سراغت و ول کن نیست. روزها می‌گذره و من اگه قراره کاری بکنم که حالمو و زندگیمو خوب کنه فقط الان می‌تونم، کاش می‌تونستم. نمی‌تونم. فقط دراز می‌کشم و هر روز از خودم بیگانه‌تر می‌شم. هیچ چیزی دیگه معنای سابقش رو نداره یا شاید من عوض شدم. من عوض نشدم من همون آدم بی‌عرضه سابقم، که نتونستم از پس یه رابطه و خواستگاری پس بیام. من همونم که هنوزم تا صدات رو می‌شنوم عاشقت می‌شم. من هنوزم دارم به زندگی خودم نه، به گذران روزها و شب‌های تو فکر می‌کنم. واقعاً ازهر کسی به جز تو گریزونم. هیچی دیگه عین قبل نیست. باورم نمیشه تقریبا یک سال و نیم هر روز ساعت چهار و نیم صبح با پیکان یک ساعت تو جاده رانندگی میکردم تا برسم پادگان و بعد از ظهر با چه عطشی دوباره همون مسیر رو برمیگشتم. الان دیگه نمی‌تونم. الان اگه بود می‌موندم همونجا، خونه نمی‌اومدم. اون موقع دنیا طعمش یه جور دیگه بود. حتی طعم خامه‌عسلی که صبح پنج‌شنبه برات می‌گرفتم و به زور بیدارت می‌کردم باهم بخوریم، عوض شده. خیلی وقته دیگه نزدیک کوچه‌تون نشدم. نمی‌تونم. فقط روز تولدت رفتم خونه‌مون. هنوز نشونه‌هایی که بسته بودیم به نرده‌هاش سرجاشون بودن ولی کسی نبود، ما هم نبودیم. ماشین‌ها همینجوری از زیر خونه‌مون رد می‌شدن و کسی منو نمی‌دید که داشتم خونه‌مونو بو می‌کشیدم.

احساس می‌کنم آسیب جدی بهم وارد شده، اینکه خیلی احساس عاجز بودن و ناتوانی دارم. من دیگه نمی‌تونم عادی زندگی کنم. بگم و بخندم. شاید اگه این نوشتن و وبلاگ نبود من منفجر می‌شدم. و چه بهتر. ولی الان وضعیت اینه از تو فقط خوابت رو دارم و عکس‌ها و فیلم‌هایی که تو هارده. تو واقعاً برای همیشه رفتی. متاسفانه ذهنم این رو پذیرفته و البته این که من آدم زندگی مشترک نیستم. من این حرف‌ها رو اینجا بی‌پرده می‌نویسم، و پل‌های پشت سرم رو منفجر می‌کنم. دیگه چیزی برام اهمیت نداره فقط هیشکی کاری به کارم نداشته باشه کمی نفس بکشم و با تئاتر سرمو گرم کنم. همین...


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰