۴۴۲ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

خلوت زیر زل آفتاب

شیوه خلوت من کمی فرق داشت. شرط اصلی خلوتم، گرما است. یک جایی یک نقطه‌ای روی کره زمین که آدم لرز نگیرد. بدنش را شل کند و یک جایی لم بدهد. نوجوان که بودم کنار حوضچه حیاط، نیمکت چوبی بزرگی درست کرده بودم. سبز رنگش کرده بودم. دم دمای ظهر روی نیمکت طاق باز دراز می‌کشیدم، دستم را جلوی چشمانم می‌گرفتم. و به فکر فرو می‌غلتیدم. مغزم منگ می‌شد. دیگر چیزی یادم نمی‌آمد جز آن یک لحظه که به شدت مالکیت تام بدنم را حس می‌کردم. فرسایش و خالی‌‌شدن چنان بود که تا ساعت‌ها قوه سرپا ایستادن نداشتم. حتی اگر با اعتراض این و آن بی خیال خلوت خودم می‌شدم، زود خودم را  به اتاقم می‌رساندم. دوباره دراز می‌کشیدم. این حال شبیه همان حالی است که سر زمین زیر سایه بوته سیب‌زمینی دراز می‌کشیدم. حالی عمیق. حالی بی‌پایان. حالی که اراده را به کل از من می‌ربود. انگیزه‌هایم مقابل پرده تیر و تار چشمانم می‌سوخت و سیاه می‌شد. شبیه جنینی نیمه‌جان، در اتاق بیمارستان. از یک روزی به بعد، من دو نفر شدم. جای دو نفر زندگی کردم. یکی مأیوس و سرخورده و ناتوان و یکی دیگر صبور و گاهی دست به عمل. ولی در نهایت وقتی به اتاقم برمی‌گردم این دو کنار هم در سازش‌اند. نمی‌دانم معشوقه از آن کدامشان بود، هر چند هر دو به یک اندازه غمگین و غمباد گرفته‌اند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۵ فروردين ۰۱

سارای

دوست دارم با عالم و آدم صلح کنم. تنش‌ها را به کناری رها کنم. بروم در اتاقم. کنار بخاری دراز بکشم. چشمانم را به پای رویاها بدوزم. یک‌بار برای همیشه رشته‌ها را پنبه کنم، کلافم را از اول بپیچم. که بعد از چند سال دوباره کلافم آن کلاف سر در گم و آواره نشود. در این اثنا باید همه‌ی آدم‌ها را ببخشم. کارهای نصف و نیمه را از ذهنم پاک کنم. یعنی خیال الکی به سرم نزند. دسته‌گل‌ها را قبل از خشک شدنشان به گلفروش پس بدهم. همه چیز به عقب برگردد، یک باریکه‌ای پیدا شود، برای شروع کردن دوباره. یک سال پیش نباشد، دو سال پیش را می‌گردم، آن هم نباشد سراغ سه سال پیش می‌روم. باز هم نباشد برمی‌گردم به پنج سال پیش. نه بهارش، نه تابستانش و نه پائیزش بلکه زمستانش، که هر چه سرم آمد همان سال بود.

در همان کلاس، سرم را به ناغیل‌ گرم می‌کنم. انگار نه انگار که کسی در می‌زند یا معلم مکث می‌کند یا قصه سارای نصفه می‌ماند، به هر حال خودم پی می‌گیرم. آن را وصل می‌کنم به تپه‌گوز یا به قره‌ممد، کسی چه می‌داند، پایان افسانه را من رقم می‌زنم و سارای همان دختر زیبا ایل، لیلی خان‌چوبان باقی می‌ماند. معلم در را باز می‌کند. من حواسم به نگاه سلطان است؛ و به تصمیم سارا. در باز می‌شود. من ابداً حواسم به سایه آن یک نفر پشت در نیست. من سرم پایین است. چه می‌دانم من، از صدایش معلوم است آنکه پشت در این پا و آن پا می‌کند دختر است. صدای بدی ندارد. البته که اینجور مواقع همه دخترها صدایشان خوب است. انگار کِرم دارم. دلم می‌خواهد به استقبالش بروم. در را من باز کنم. نمی‌توانم با سارای باشم.  کلاس ما مهمان دارد. همکلاسی بغل دستی من، همین دختری که چند دقیقه قبل پشت در بود. البته کمی شبیه سارای است. کمی. بدون اغراق. مخصوصا که چکمه‌های چرم پوشیده. چون هنوز نگاهش نکرده‌ام. چند دقیقه قبل که پشت در بود، با اسب آمد،  پیاده شد. من صدای سم اسب را شنیدم. دلم لرزید. فکر کردم عزراییل آمده جانم بستاند. زیادی خیال برم داشته، با اسب سارای قاطی کرده‌ام. با یک تفاوت که ادکلن‌ش خوب است. همان دختری که همین کنار من نشسته، چکمه چرم پوشیده، پشت در بود، لیلی من می‌شود‌. 

البته که نشد. آن موقع که معلم صندلی خالی کنار من را نشانش داد، فکر کردم می‌شود. ناغیل‌ را به نفع خودم تغییر دادم. نه از اول اول. از همان جایی که میان شرشر چشمه، نگاه سارا به من افتاد. البته که خجالت نکشید. دیگر این چیزها مرسوم نیست، ملت با روی باز می‌گویند، هوی مگر خودت خواهر نداری. البته که او نگاه کرد، نه من. من چشمم به جوشش چشمه جمع بود. البته که قصه‌ی آن موقع سر بولاق با قصه‌ی چند سال پیش سر کلاس توفیر دارد، اما اراده‌ی من به دوختن بود، به نجات آدم‌‌های دلداده‌ی دو قصه. پنجه به پنجه تقدیر، چند سالی همین قصه‌ها را هی عقب و جلو کردم، بریدم، وصله زدم. اما آخر سر این من بودم که باید خودم را به آراز می‌سپردم.


خدا می‌داند؛ هر چه می‌کشیم از پول است. آن موقع خان بادکوبه ثروتش تمامی نداشت، این موقع آقازاده مش ابراهیم. بیچاره ما ملت که همیشه یک جایی‌مان خواهد سوخت.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ اسفند ۰۰

یک دل‌نوشته اینستاگرامی در باب مذمت سرمایه‌داری و پرخوری

یکبار همه اجزای این تصویر را تجزیه کنید. درخت، خورشید(ماه) نارنجی، موم عسل، پیکره‌‌ای از یک دختر با تنی شیشه‌ای شبیه بطری، زنبورعسل به مقدار کافی، یک فقره دست بی بازو و برگ‌های نسبتاً پهنِ یک نوع گیاه نامعلوم. اگر درخت را نماینده طبیعت در نظر بگیریم، دستی که به استعاره به آن وصل شده است، شمایل مقاومتی است که طبیعت در مقابل انسان از خود نشان می‌دهد، شاید بجای مقاومت بهتر است از واژه بازداشتن استفاده کرد. خرس درون بطری، ولع حیوانی انسان در به دست آوردن هر چیز شیرین را می توان در نظر گرفت. به نظر حضور شکل گرد خورشید یا شاید ماه به ماهیت طبیعت تاکید می‌کند. رنگ پس زمینه و پرداخت آن به نوعی است که ما می‌توانیم گمانه‌زنی کنیم که به نظر پدیدارهای محسوس و نامحسوس این تصویر در بطری بزرگی قرار دارند و الی آخر. اکنون که زنبورها به راحتی از مجرای گوارشی این دختر عبور کرده، و دختر مجذوب و دل‌باخته عسل شده است، دلباختگی گویی ساحتی است که در آن چشم‌ها که شاهد و شاهراه آگاهی‌اند، با دستی پوشیده شده است. طبیعت ما را مدهوش می‌کند، ما به شکلی بی‌رویه به هر چیزی از جنس طبیعت دست می‌بریم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۰۰

بمیریم خلاص

سر دلم ورم کرده، غلنبه غلنبه حرف‌های زمخت ناتنی سد شده‌اند زیر زبانم، پلک روی پلک آرام و قرار ندارد، ماشین‌ها دور سرم می‌چرخند، بوق می‌زنند، همه چیز سیاه‌تر می‌شود، عضله‌هایم را منقبض می‌کنم، درد را به گوشه‌ای میان یکی از بدترین خاطراتم به عقب می‌رانم، زیر پل عابر پیاده، دلم هری می‌ریزد. سرریز می‌کند. زمزمه‌ی سیل است. همه چیز همه‌ی آن تصویرهای لعنتی سراغم می‌آیند، استرس می‌گیرم. تصویر یکی از خنده‌هایت، که فکر می‌کردم بهترین آنهاست، با چیزی که می‌بینم نمی‌خواند، مثل همیشه در را برایت بازم می‌کنم، ملوکانه می‌نشانمت. عینک آفتابی‌م را با پاهای بی‌جانت له می‌کنی، آه می‌کشم. ماشین‌ها را یکی یکی رد می‌کنم، چراغ را، پلیس را فحش می‌دهم‌. البته که فحش زیادی بلد نیستم. تو بلدی! اگر خورشید به ما نزدیک‌تر بود، بدون عینک نمی‌رسیدیم. بطری آب را روی سرت خالی می‌کنم، چکت می‌زنم، نیشگونت می‌گیرم، ضربانت... سکوت می‌شود، تو زنده‌ای، به گمانم ضربانت را می‌فهمم. تو می‌خواهی منصرف شوم، همین کنار یک جایی کمی دراز بکشی، به هوش بیایی، می‌خواهی بی‌خیال درمانگاه شوم‌. دلت دردسر نمی‌خواهد. گاهی سرت به سمتم می‌چرخد، نمی‌دانم شاید تکان‌های ماشین سرت را می‌چرخاند، تو از حال رفته‌ای، سرت داد می‌کشم، زاری میکنم، بسیار آزادم‌. تو حرفم را قطع نمیکنی.
اصلا نمی‌دانم چه بلایی سرم می‌آید، بلای تو، تو! کاش حداقل زبان باز کنی. نَمیری. نکند بمیری، یعنی نکند سرخود همه‌ی این قصه‌ها را همینطور بی‌مقدمه بپیچی بگذاری یک طرف. کاش زبانت به خودی خود کار کند، بپیچد، بگوید که تصمیم نداری بمیری‌، فقط کمی فشار خونت جابه‌جاست. اگر تو نیستی من چرا دنبال درمانگاهم. چرا حرف میزنم. لالمونی بگیرم الهی. حرف نزنم. دستت را بگیرم باهم تصمیم بگیریم بمیریم. یکی شویم. ترس که ندارد. مگر تو ترسیدی؟ شنیدی چقدر داد زدم. چقدر نازت را کشیدم که نمیری! سر پرستار هم داد زدم. سر دکتر هم. سر ماشین، سر ویلچر، سر آن مردک که کمکم نکرد، به تو دست نزد. می‌خواستم به تو دست بزند، کمکم کند، عزیزم! فقط دست بزند، لمس نکند، یعنی چیزی نفهمد. لعنت به همه. بی‌خیال، تنهایی بغلت کردم، گذاشتمت روی ویلچر، لرز دست و پایم را پنهان می‌کردم. تو که نمی‌دیدی. محض احتیاط بود. می‌بینی یکی شدیم. بغلت کردم، گذاشتمت رو ویلچر، سه چراخ سفید روشن شد. سه پرستار مرد آمدند بالاسرت. تو بی‌حال و سنگین روی ویلچر جاگیر شدی. تو باید تصمیمت را می‌گفتی، نه الان، چند روز قبل‌تر، من با همه خداحافظی می‌کردم. حداقل یک یادداشت می‌نوشتم. نه خیلی غمبار و سوزان، یک یادداشت فهیمانه‌. البته قبلش کمی باید توضیح می‌دادم که چرا. عادت بدی است، دوست ندارم پشت سرمان سوال بی‌جواب باشد. من خانم دکتر؟! همراهم. از دورترها می‌آییم، گم شدم من. ما. یعنی گم شده بودم، بودیم. زیر پل خواستم به یک نفر کمک کنم، بله خانم دکتر بالای پل. نه من هنوز تصمیم نگرفتم.


+ داستان واقعی نیست.
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۴ اسفند ۰۰

لوله‌ی بی‌خان

وقتی تاریخ تمام شود، ما غمبرک‌زده‌های نیم‌چُرت و یقه پاره، منتظران قیامت در آخرین صفحه‌های باقی‌مانده آن، از سوراخ لوله‌ی بی‌خان بخاری‌های کالیبرِ صدِ لانه‌هایمان برای ایجاد شعشعه و گرم کردن جشن و پای‌کوبیِ صلح میان دو لنگه دنیا به اختیار به پرواز در خواهیم آمد. تا ما از این کرختی و بی‌حوصلگی که انباشت مشغله‌ها به سمت‌مان حواله می‌کنند به سلامت به در ببریم و از وضعیت آب و هوای استان در بیست و چهار ساعت گذشته مطلع شویم. کار از کار گذشته، دوباره به برگه‌های ضمیمه شده تاریخ خواهیم رسید و تالاپی تاریخ تمام خواهد شد. آنها همدیگر را خواهند بوسید و ما عشق‌بازی آنها را متصور خواهیم شد. درد خودمان کم بود حالا نوبت کشیدن آلاخونی والاخونی رابطه لنگه‌ها است. این‌ها آمده‌اند خط‌‌خطی‌های تاریخ را با کمی مایه خشونت به نفع خودشان تمام کنند. و شاید در پستوی اتراق‌شان تکه‌هایی برای اکل و اشرب ما باقی بماند. گریزی نیست؛ باید تا روزی که فراموش‌کارهای خوبی هستیم، منتظر بمانیم، شاید فرجی شد. فرجی منفرجه. با بردی بی‌نهایت برای انفجاری بزرگ در پشت‌بام. دهه فجر، انقلاب نور. یحتمل در آخرین سطرهای تاریخ همه‌چیز به قدری انزجار ما را خواهد طلبید، حیف که فراموشکاریم و واکسینه. مشت‌های گره کرده‌یمان خودمان را لت و پار می‌کنند. با این چهره‌های گودافتاده و واکسی، بیایید صاحب تیره‌بخت جنازه‌ها را پیدا کنیم. از ما که گذشت؛ کاش چاپ جدید تاریخ لنگه به لنگه نشود. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۰۰

مادر

مادر که گریه می‌کند، خودم را تنها و بی‌کس می‌بینم. من بیشتر وقت‌ها به او تکیه کرده‌ام. یک تکیه‌گاه معنوی. شاید مادر نمی‌داند من هر روز عاشق‌تر می‌شوم. به گمانش باید ازدواج کنم. باید سروسامان بگیرم. امروز که صمد گچکار زنگ زد، فردا و پس فردا هم شهروز لوله‌کش زنگ می‌زند. همه دست به دست هم می‌دهند تا من هر روز دیوانه‌تر شوم‌. تا من هر روز مجبور باشم با خودمم بی‌پرده تا کنم. روزگار عجیبی‌ست مادرجان. تو به اندازه موهای زاغت حرف‌های من را نمی‌فهمی، هر چه می‌گویم سم می‌شود برایت، لکنت می‌آورد. مادر، من هر چقدر به خودم نزدیک می‌شوم از تو دورم. با حرف‌هایت این گوشه تیز، این اتاق بی‌کلک را برایم ناامن نکن. من به توان همه تاوان‌هایی که می‌دهم دوستت دارم، اما نفس‌هایت را به سرنوشت گیر و کور من گره نزن‌. مادرم من می‌توانم سال‌ها سر سفره شما قد بکشم، سرو شوم و زیر سایه شما آسوده طی کنم، می‌توانم به رسم هر روزمان مقابلت برقصم، عشوه و کرشمه بیایم برایت، بخندانمت و روسریت را مرتب کنم. مادرم به من افتخار کن، من حالم خوب است، حال خوب من را بخواه، حال من کنار خودم خوب است، تئاتر کار می‌کنم و برای عشق از دست رفته‌ام سوگواری می‌کنم و جز این‌ها کاری از من ساخته نیست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۲ اسفند ۰۰

قصه نینوچکاهای روسی

نشد، مغزم به حرف نیامد. خفه‌ش کردم، شکنجه‌ش دادم به چوب بستمش، دستوری جز زل زدن صرف نداد. التماسش می‌کنم، ناز می‌کند. این تصویر سفره‌ای وسیع است، اما من چیزی برای التذاذ نمی‌یابم‌‌. طلسم شده‌ام. یا شاید حدیث نفسم با من قهر کرده است. چند روزی است که خستگی جان، امانم نمی‌دهد از او بشنوم. به او برگردم و او را در آغوش کشم. افسوس که فرّار است و بی‌وفا. تو سراغش را نگیری، دل نمی‌دهد. حتی شاید فراموشت کند، به هر چیزی چنگ بیندازی، به حبل الورید نمی‌شود که نمی‌شود. نگاه می‌کنم‌، به خوانش رنگ‌ها و محسوسات اکتفا می‌کنم. این دستان عاجز من کاری از پیش نمی‌برند. نمی‌شود. هیچ سرنخی به من نمی‌دهد. به هیچ کدام از خاطراتم وصل نمی‌شود با هیچ حسی در من عجین نمی‌شود، نمی‌شود. این که به گمانم نزدیک می‌شود برای من دم‌دستی‌تر از هر سوژه‌ایست. دستان عاجز من. دستان فانتزی‌یاب من، که سهم‌تان از صیقلی معشوقه‌های دور و دیرینم یکسان نبوده، کمکم کنید. به خورجین‌های چوپان و ارباب حمله کنید، بدرید، برایم قصه بیاورید. قصه‌هایی باردار و پا به ماه. برایم آوای نینوچکاهای روسی را بیاورید. می‌خواهم سالاد قصه درست کنم. می‌خواهم تمام زندگانیم را ماله بکشم. با همه چیز به قدر شش کف دست صاف باشم، بالماسکه‌ها را یک به یک از چهره‌ام بکشید، من خویش خویشتنم باشم. و بذر قصه به سرتاسر کره خاکی بپاشم، از نو الفبا بیاموزم، از نو کودکی کنم، مادرم برایم قصه‌های نگفته‌اش را بگوید، آی دستان عاجز و بی‌رمقم. یاریم کنید به قدر سیریم عصاره قصه‌ها را ببافید به هم. به قدر توانم. قصه‌ای برایم ببافید. قصه‌ای از من.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۹ اسفند ۰۰

پزشک دهکده


اکنون که بیست و چند سال از ظهور آن تصویر می‌گذرد، به اراده خودم باز می‌توانم تصویر را ببینم. این تصویر از آن تخیل‌ها و رویابافی‌های روزمره‌ام نیست، تکرار می‌کنم، به اراده خودم می‌توانم آن تصویر را دوباره ظاهر کنم. بیشتر از اینکه اجزای تصویر نظرم را جلب کند، واقعه‌ای گنگ پس پرده رنگین این تصویر فکرم را درگیر می‌کند. به واسطه مرور روزهای گذشته، روزهایی که در کارگاه فرضی خودم، با خرده‌ریزهای چوب نجاری میرکلام، اسکلت پرنده‌های چوبی شبیه هواپیما و هلی کوپتر می‌ساختم، نصف زندگی‌ام در زیرزمین خانه یا همان کارگاه می‌گذشت، حتی اغلب روزها متوجه تاریک شدن هوا نمی‌شدم، به ساعت روی دیوار بی‌علاقه بودم، دوست داشتم پدیده‌ای به اسم زمان هیچ وقت نبود که دست و بالم را بگیرد که به موقع مدرسه بروم، به موقع با صدای هم بازی‌هایم به کوچه بروم و به موقع برای صرف غذا کنار سفره بشینم. دوست داشتن پزشک دهکده، دکتر کوئین و سیر و سلوکم در کوچه‌های خاکی و کلبه‌های چوبی آن دهکده دل‌نشینِ وسترن گونه، نشان از همین جدال بی‌امانم با زمان است. من در نوجوانی یکی از ساکنین آن دهکده بودم، خودم را مقابل آینه اتاقم شکل همه اهالی دهکده می‌دیدم. حتی به جای همه آنها داستان‌های زندگی‌شان را زیسته‌ام. و در نهایت به زیرزمین خانه برگشته‌ام. زیرزمینی که همیشه حداقل برای من روشن بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۳ اسفند ۰۰

کاش از تو آوازت را داشتم...

از راسته به راسته از دالان به دالان از چهره به چشم‌های خیزدار و بی نگاه مردم یک به یک گذشتم، روبروی مسجد ایستادم، برایت شمع روشن کنم، افتاده‌ها را راست کنم، افتاده دعا نخواندم، بلد نبودم، افتاده با نگاه حرفم را گفتم، برای شمع‌های دیگران آتش دادم. یاد حرف استاد افتادم، اقتباس را قبس می‌گفت. روشن کردن معنایی با معنایی دیگر، متن با متنی دیگر، چقدر مغزم مثال جمع می‌کند، مثال تو کم است. روراستِ روراست. راه دیگری نیست، بگذاریم دعا کارش را کند. نکند دعایم کامل نباشد، من دعا بلد نیستم. کاش از زمزمه‌های مادر آیت‌الکرسی بلد می‌شدم، مثل تو. که قرآن بلدی. تو جای من قرآن بخوان، تئاتر معبد نبود، اگر بود که من و تو آنجا دیالوگ می‌گفتیم، خدا نادر است، دوباره تمرین می‌کردیم، بلکه ما حالمان خوب می‌شد. کاکوزای مقدسمان دوباره سبز می‌شد، مرزها را به هم می‌دوخت، اگر دوخته بود تو از من حسرت چشیدن و قدم زدن آن سوی مرزها را نمی‌پرسیدی، من گریه نمی‌کردم، ولی نه؛ قره‌باغ بعد ما آزاد شد. ما سوختیم، کلبه‌جر روشن شد. بپرس، حسرت ایستادن لبه مرز را دوباره از من بپرس، از مرزهای دور خودمان بگویم، گریه کنم، شاید این بار گره از سرزمینی دیگر باز کنیم. نکند دعایم کامل نباشد، کاش از تو آوازت را داشتم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ اسفند ۰۰

یابو

من تازه بعد از چند سال فهمیدم سرخی چشمان این یابو از چیست! در یک جمع شنیدم وقتی این بدمذهب را دود کنی، تپش قلبت انقدری زیاد می‌شود که دیگر هیچ قاعده و قانونی سرت نشود، وحشی شوی و دنیا دور سرت بچرخد. گاو بازی اسپانیایی‌ها چیز سمبلیکی است که شبیه آن را ما بعد از دود کردن علوفه‌جات داریم. اغلب در نهایت امر یکی چندتایی از همین گاوبازان به کما می‌روند، یا بعد از بی‌هوشی موقت به کم هوشی برمیگردند و جز چند تصویر دست و پا شکسته دیگر چیزی یادشان نیست. نه اینکه من شیطنت این شکلی نداشته باشم، در یک نظر انگار همه دودی‌اند. منِ بچه ده دوازده ساله علف‌های خشک و نیم‌خشک را آتش می‌زدم، دود علوفه‌ها در هوا می‌چرخید و هوای مغزم پر می‌شد از سنگینی آن. شاید که این تجربه تلقین فضایی بود که در تخیلم خیلی وقت‌ها سراغش می‌رفتم. حتی چند باری سینوزیتم را با آن علاج می‌کردم. یکبار لب ساحل از شدت هوای شرجی سرم به قدری درد گرفت که به ناچار به خاطر پیدا نکردن علف‌تر، فضله‌های گاو را یکجا جمع کردیم و آتش مفصلی راه انداختیم. همین که گردی صورتم را روی سرخی آتش می‌گرفتم، مشامم از بوی مالیخولیایی فضله گاو پر می‌شد، شاید برابر بود با چند گرم متاع اعلاء. در آن واحد سینوس‌ها را می‌شست. دیگر خبری از سردرد و آبریزش نمی‌شد. اما به هر حال تپش قلبت انقدری زیاد می‌شد که دیگر هیچ قاعده و قانونی سرت نشود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰