-من می تونم چهار روز و چهار شب بالا سرت بشینم
و نفس کشیدنت رو تماشا کنم، ریز به ریز لرزها و حرکت های بدنت، سینه، ترقوه
+فقط چهار روز چهار شب؟
-آره فقط چهار روز چهار شب
+چرا اینقدر کم؟
-چون اونجاست که آرامشِ توی ذرات
تنفست منو با خودش می بره، که دیگه هیچ رقمه نمی تونم از خودم محافظت کنم
+می تونی بیدارم کنی...
-عین خواب زده ها هیچ کنترلی رو
خودم ندارم، چیه که منو با خودش میکشه سمت تو
+بنظرت این چیزِ خوبیه؟
-این یعنی متقاعد نمیشی!
+عین منظومه شمسی، دور هم می
چرخیم.
-سفتش کن... دوست ندارم هیچ گره ای
جا بمونه، حواست باشه
+تو از من حواس جمع تری
-کی همچین چیزی گفته؟
+من
-ثابت کن
+خب... هر وقت تمام رخ جلو چشت
وایمیستم دست میکشی رو ابروهام، مرتبشون میکنی، بجای من گرمت میشه میگی کاپشنمو
دربیارم که سرما نخورم
-منظورت از حواس جمعی اینا بود؟ خب
تو خودتم اینارو داری؟
+دو روز طول کشید تا یه ورق قرص
سرماخوردگی رو برسونم دستت...از بس یادم می رفت... حتی اگه بیست و چهار ساعت تمام
کنار هم باشیم، باز من سخت می تونم بیادم بیارم که دنیای دیگه ای غیر از تو هست که
آدم ها تند و کند از این سر شهر تا اون سرش در رفت و آمدنند. یادم میره شب که روشن
میشه روز میشه آدم ها یه روز به تاریخ زندگی شون اضافه میشه. هیچ پدیده دیگه ای جز
تو درگیرم نمیکنه، انقدر کامل و فوق العاده می بینمت، نمی تونم با هیچ دردی تصورت
کنم، بهت گفتم که آسوده میشم وقتی دستت رو فشار میدم، چشامو می بندم(سرش رو چپ و
راست تکان می دهد، تقلا می کند برای بیرون آمدن از فضای حاکم) گاهی از اینکه چیزی
یادم بره یا یادت بره وحشت می کنم
-خیلی می ترسی ازش؟
+از فراموش شدن
-چرا این همه بهش میدون میدی که
جلون بده
+نمی دونم
-نمی دونم نه که... بگو نمی تونم
به زبون بیارم
+(سکوت)... این که به هر چیزی که فکر
میکنی به سرت میاد واقعا اتفاق مزخرفیه
-خب ... اینو باید حل کنیم...چون
با این حرفت متقاعد نمیشم.
-کنار اومدن باهاش زور می خواهد...
میدونی شبیه چیزیه که هم هست هم نیست... یعنی هم می تونی بهش فکر نکنی هم نمی
تونی... من هم به همه چیز فکر می کنم
+چشمات رو می بندی... همین طور که
طناب دستت، بلند داد بزن، بلند بلند...بذار منظومه بلرزه از فریاد تو... خب اینبار
باید دور خودت بچرخی...خوب همه جا رو ببینی... به اولین کلمه ای به ذهنت میاد چنگ
بنداز بگیر بیار بذار نوک زبونت... (پسر دور خود می چرخد، هم زمان که دور خود می
چرخد در یک مسیر منحنی وار به سمت دختر نزدیک و نزدیک می شود و تند تند کلماتی که
ذهنش را درگیر می کند را به زبان می آورد، با فریاد با اشک)