۸۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

حاجی

...گله به گله آدم ریخته پای درختای شهر

کمر درختا خم میشه تو این عبادت

هر کدوم از این خط های سر سیاه

یه چیزشون هست

یه خبط و خطایی، نارویی زدن

که اومدن واسادن پای این هیکل بی جون

جون دارن، ولی جونشون از جنس جون ما نیست

خون دارن صد بار غلیظ تر از خون آدمیزاد

فکراشونم از ریشه میاد، با اصالتن، نجیبن

هنو که هنوزه نام و نشونشون عین مهر سرجاشه

جلدم عوض کنن، باز سفت چسبیدن به ریشه

اصلا همه چی جوره تا بنی بشر بیافتن به پاش

القصه منم بی حاجت نیستم

روم نمیشه برم میون این ایهالناس مجنون

برم بست بشینم که چی؟!

ما یه چی می خوام اونم صدای توه

حالا واس چی برم ناز درختو بچینم

راستیتش یا قاضی الحاجات اونی که من باشم

خود خود شمایی

تا صدای دلنواز از پیچ سیم مخابرات می رسه به لاله گوشم

صدی پنجاه حاجتم اجابت شده

خدای ما کریمه، دست و دل بازه...

چی بگم والا انشاالله همه به مراد دل صاب مردشون برسن 

بلند بگو آمین

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۲ اسفند ۹۶

طبیب من

دلم از دنیا سیر می شود، همه چیز را پس می زنم، می دوم برای رسیدن به تنهایی، به گوشه دنجی که حایل بین من و دیگران بود، اما میانه راه یک نفر دستم را می گیرد، بغلم می کند، آرام می شوم. معنی بودن را حس می کنم. عمیق نفس می کشم. می خواهم یک دل سیر نگاهش کنم، طبیب من.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۶

جغرافیای آرامش

وقتی میگم وزززززز وزززز. ریز ریز میخنده. کسی که بهتر از خودم فضایى رو  که تو خیالم برای زندگی می سازم رو درک میکنه. وقتی به چشام زل میزنه یه پنجره می بینه، یه ویوی خوب که همه چیزش درسته. یا وقتی دارم نقش بازی می کنم، نمیگه، حوصله ندارم. این ادا و اطوارها چیه؟ لذت می بره، از ته دل می خنده. امروز نقش معتاد و صاف کار رو و راننده تریلی و ملا رو بازی کردم، یا سری قبل یه بچه دبستانی بودم براش. پایه س برای دیوونه بازی های من. برای خوش گذرانی این چند صباح زندگی. برای پر کردن لحظه با خنده هایی واقعى. 

انقدر شعورم در زمینه حفظ و پنهون کاری احساسات تو جمع ناچیزه که، وقتی مقابل چشام، باهام صحبت میکنه. ذوق زده میشم، چشام از سر خوشحالی پر میشه از اشک شوق. اگه دوتایی جایی بیرون از تمرین و یا جاهای غیر رسمی باشیم، یک ثانیه نمی تونم جدی باشم، فقط می خوام بخنده... 

کسی قدم گذاشته تو زندگی من، که خواسته های منو مهم می دونه. سر کار بیشتر از همکار، همیار و همفکر من میشه. سخت ترین مسایل رو با بردباری و دقت سعی میکنه راه بندازه...

میگم تو ماشین خوابت ببره، کسی جز من نیست، پس سرت رو میذاری رو شونه من، می خوابی، بعد که بیدار شدی با هول ولا میگی، "اینجا کجاست؟ من کجام؟"،" ولی نمیگی " تو کی هستی؟!"

به نقطه آرامش زندگیم رسیدم. امروز دوباره گفتم" دوست دارم". 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۶

که تو آمدی ...

من سال ها خودم را فراموش کرده بودم تا به امروز. که شانه به شانه تو رد پاهای عاشقانه یمان را می نگریستیم. دنیا عجیب است، و من متحیر از این. ماجرای ما عجیب خوب است، عجیب بد بد است که ما نداریم. ما برف و بوران مسکو را عصر امروز در خیابانی ناشناخته در سرزمین خودمان تجربه کردیم. سودای سفرت، خوشحالم می کند، بال در می آورم، و بی نهایت دریا را برای دیدن تو نادیده می گیرم. انگشتانم مهربان تر از من هستند. جور دیگری دوستت دارند. پاهایم که چطور وقت دیدنت، می لرزند، یا چطور روی برف ها اسمت را حک می کنند. زود گرمت می شود و سرما زود در تو نفوذ می کند و تو زود به دلم می نشینی...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۷ اسفند ۹۶

داستان مینا- قسمت هجدهم




دیگر هیچ دلیلی برای نفس کشیدن پیدا نمی کنم. صبح ها به اصرار مادر زود از خواب بلند می شوم اما انگار سرم روی بالشت می ماند، چشمانم خمار است. زیرشان گودی رفته است. این روزها اغلب چشمانم را می مالم. خواب از وجودم می بارد. اینجا کسی به روی خودش نمی آورد. کسی از من نمی پرسد که چرا حال ندارم. لابد فکر می کنند خستگی راه است. یک هفته زمان زیادی ست برای رفع خستگی اتوبوس و تغییر آب و هوا. از همه شاخ تر از بدو ورودم کسی از آن شهری که درس می خواندم سوال نمی کند، آن شهری که دریایی داشت، مینایی داشت... 
به خودم می آیم، قصد می کنم چند روزی از خانه بیرون باشم. آن هم به بهانه دیدن دوستان و هم دوره ای ها. ماشین پدر را برای چند روز امانت می گیرم. هر چند سخت می شود با آن به جایی که دلم می خواهد بروم. دلم کجا را می خواهد؟ شاید جایی شبیه شهری ساحلی با کشتی های لنگر گرفته، ساحل شنی، تنهایی، شب. مسافرت تنهایی سخت است، سخت تر از آنچه به مخیله راه داشته باشد. اما وقتی از قبل مسیری برای سفر وجود نداشته باشد. تنهایی رفتن بهتر از این است که دم به دقیقه حواست به یکی دیگر باشد. به یکی بدتر از تو، دورتر از تو. باید گوش شنیدن غرغر هایش را داشت. و سر هر چیز کوچک و بزرگی کرسی دموکراسی را علم کرد. 
دوباره خودم را در اختیار جاده ها قرار می دهم. شتابی ندارم. آرامم. خانه های آجری اطراف جاده را می بینم. بچه های روستایی را، سگ ها را گوسفندانی که ترس دارند از عبور. تصویرهای شبیه به آن در ذهنم رخ می نمایند. مردم روستا فرق نمی کند کجای دنیا باشند، یک چیز را بیشتر از همه می فهمند آن هم بوی زندگی ست، شیشه را داده ام پایین. گاهی حس می کنم کنارم نشسته است، تند سرم را برمی گردانم، چیزی بجز نایلون خرت و پرت و میوه نیست. اگر کسی اینجا بغل دستم نشسته بود برایش از روستا می گفتم از سگ بازی هایم از چوپانی ها و هزار شرو خطا، می توانستم با آب و تاب بگویم، اما کسی نیست، خوب که فکر می کنم تمام آن وقت هایی را که با مینا عشق بازی می کردم می شد از سگ بازی های دوران نوجوانی ام حرف بزنم، شاید به اینها می خندید، شاید اینجوری می شد کمی جذاب تر بنظر برسم، تا از سر شور و ذوق محکم بغلم می گرفت و می بوسید. اما آنجا از روستا حرف نزدم، از ریشه همه چیز یادم رفته بود، فکر می کردم دنیا کره ای گرد است و مینا برایم کافی ست. دیگر بجز مینا کسی بیش از دو یا سه دقیقه توی ذهنم راه نمی رفت، در خروج برای آنها باز بود، سریع می آمدند و می گذشتند. مینا در خروج را به زور باز کرد، من که نشسته بودم و منتظر بودم همان روز بهترین صحنه عشق مان را ببینم و حظ کنم.
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۹ آذر ۹۶

فاحشه مرد

در آغوش دختران دیگر

فاحشه مردی شده ام

در غیاب تو یکی

آه و فغان

همدم و هم سر شده ام

نیستی که ببینی

بت من با دگران یک رنگ نیست

قبله روز و شبم 

جز تو مگر جایی هست!

پیش آنانم و با تو هوس عشق بازی ست!

هوش و دل می بری یکجا

قدم آهسته کن و گو کجا

آخر این فاصله 

دیدن و لمس 

بال های خیالم کوتاه 

تو مرا یاری کن

تو به جای دگران 

در خلوتکده خود باز کن

عطایی بده من را 

تا که بخشم به لقایش 

کل دنیا را

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ آذر ۹۶

بند پایانی

رفیق نیمه راه یکی و دو تا نیست
راه نیمه رفته هزارو یکی ست
به یک راه بی پایان مسافرم می دانی
که خود مقصدی و ...
نظر به سوی تو دارم نگاهم کن
اگر که این نه مقصد پایانی ست
تو در نقطه اول و آخری
شبیه من که روبروی توام
بفکر خلاص از این مسیر تنگ باش
که من ترس دارم از این بی راهی
تو راه خود بیا و برو به اوج شیدایی
منم به شب نرسیده می روم این راه را به تنهایی
اگر که مردم ناپاک بگویند فلان و فلانم من
تو بگذار و بگذر از این بند پایانی
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۶ آبان ۹۶

این ها که عشق نیست...

اینکه بگویم چشمانت عاشقم می کند، دلیل محکمی پشت حرفم ندارم، دوست داشتن یا همین وابستگی شدید روحی و جسمی که می گوییم عشق، چیزی نیست که از راه چشمانت یا فرم صورت و انحنای لبانت اسیرم کرده باشد. هر چه از این دست حرف ها بگویم دروغ است یا حداقل حرف تو دلی و حقیقت محض نیست. مگر می شود سال ها پیاده روهای شهر را با تو قدم زده باشم و دلیل این هم قدمی اندام زیبای تو باشد. دروغ است اگر عشق را عطر تنت بدانم. اینکه نمی توانم تعریف عشق را رک و پوست کنده به تو بگویم، تعریف عشق همین است. سرخی نوک بینی ت در سرمای جان سوز زمستان اگر چه مرا وسوسه می کند برای بوسیدنت و به آغوش کشیدنت، اما این ها که عشق نیست. به تفسیر تو چشمانم شوق زندگی دارند. و به یقین که این چشم ها سال ها چشم به راه بودند. دریغ از آمدنی. هر چه بود، هر چه صرف می شد از فعل رفتن بود...رفتی و دیگر شوق از چشمانم پر کشید... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۳ آبان ۹۶

من هنوز یازده ساله ام

خیلی چیزها را ما بلد نبودیم. هر هشت عضو خانواده چیزی از زندگی درست و درمان سرمان نمی شد و نمی شود. ولی حتما باید ناهار بخوریم و شکممان را سیر کنیم. خواب دومین مشغله آرام خانواده هست. خواب شب، خواب عصر. یادم نمیاد آخرین بار مادرم کی بی بهانه من را بغل کرده است، یا من کی خودم را چپانده ام در آغوش پدر.

محبت بلد نیستیم. محبت کردن هم.  پانزده ساله بودم از سفری زیارتی مثلا خیلی باحال رسیده بودم خانه. در نگاه اول که داداشم را دیدم، ناخودآگاه دست هایم را باز کردم تا روبوسی کنیم، که عصبانی شد و دست هایم را پس زد. عین دست های گدا، گدای محبت. من هنوز بزرگ نشده بودم، هنوز بچه بودم و این روبوسی ها فقط برای بزرگترها بود. تازگی ها کمی بهتر از قبلیم، چیزهایی یاد گرفته ایم ولی باز لنگ ذره ای محبت هستیم؛

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ آبان ۹۶

قلم

قلم را پتک مانند 
بکوبم بر سرم از آن شاید
خط و خال و خیال و خرم ای دوست
بیاید از تو هر چیزی که نیکوست
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۱ آبان ۹۶