هاستل روبرو

هشت ماه از تلاطم سخت، از تقدیر ناهمگون روزگارم می‌گذرد، باز من راهی تهرانم، در این برف و کولاک، و همگان در تعجب و سوال، و نپرسیدن. من این روزها نمی‌دانم چه می‌کنم، من تنها چیزهایی که به ذهنم می‌رسد را انجام می‌دهم. به جز چند بلیتی که برای تماشای تئاتر رزرو کرده‌ام برنامه دیگری ندارم. اما انگار کسی درونم دوست داشت به هاستلی خلوت، و در واقع خانه‌ای خلوت پناه ببرد. کاش آن خانه مال من بود. 

نمی‌دانم از کجا شروع کنم، نمی‌دانم چند روزی طول خواهد کشید اما من فعلا در قلب تهرانم. بهارستان. هفده بهمن ماه هزار و چهارصد شمسی. شاید اینجا به من ناهار بدهند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۰۰

گلوله‌های آتشی چی‌توز


باد ما را خواهد برد و هر چه برای ماست. دیگر هیچ تصویری از من در ذهنت باقی نخواهد ماند. آن عکس کوچک کهنه نوجوانی‌ام داخل جلد کیف پولت، روز به روز کهنه‌تر خواهد شد و روزی به دستان خودت در آتش خواهد سوخت. اما اکنون اینجا جای من امن است، کنار عکس پدرت، مادرت، خودت و خواهرانت. اینجا شبیه خانه خودمان همه کنار همیم. همه ما عاشق گلوله‌های آتشی چی‌توز. عین سنجاب خرت خرت می‌جویم و این شیوه تراپی مخصوص ماست. در اصل مخترع‌اش مایم. آه که روزها چقدر زود می‌گذرند، زودتر از زودی که شاعران توصیفش می‌کنند، زودتر از آن که کاکوزای مقدسمان را بره‌هایِ چوپانی دروغ‌گو بلیعدند. درختی که قرار بود ریشه‌های تخیل مان را به هسته زمین وصل کند. و ما چقدر به آن درخت دل بسته بودیم. و ما چقدر پای درختمان قداست‌ها را لمس کردیم. بیشتر شبیه یک شوخی است که آن درخت کاکوزای دویست هزارتومنی را آنجا، درست در مرز دو کشور کاشتیم. واقعا که چه! به هر حال باد ما را خواهد برد و منِ به شدت شعرزده از یادت نخواهم کاست. با وقفه ای کوتاه در میان درختان بلوط شماره های درختت را خواهم شمرد، تو را دوباره در کالبد درختی که هم نام توست خواهم دید و خودم را که برای ابد کنارت کاشته شده‌ام. همسایه‌ی درخت شده من، کاش بره‌ها را نمی‌بلعیدیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

دیروز

دیروز نزدیک بود به حال یاس آلود افسرگی دچار شوم. آن هم با شنیدن یک ترک مضحک ولی دردآور. دیروز فقط برای چند دقیقه تا سر کوچه رفتم و برگشتم. دیروز جعبه بزرگ شکلات روز مادر را غارت کردم. دیروز تصمیم گرفتم از پراکنده‌خوانی بگریزم و صرفاً موضوعی مطالعه کنم. دیروز کتاب‌های جدید دستم رسید. دیروز چند کار خیر انجام دادم :) . دیروز آگهی آزمون استخدام بنیاد مسکن را دیدم. ولی پشیزی نمی‌ارزید. دیروز دستمزد ساعتی کار در کانادا و آمریکا را دیدم. دیروز لایو مثلا سیاسی‌ها را دیدم. دیروز تصمیم گرفتم برای سومین بار واکسن بزنم ولی هنوز نزدم. دیروز کاپشن‌های خوشگلی دیدم ولی نخریدم. دیروز اصلا موزیک گوش ندادم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۰۰

تگرگ و تشر

چند سال پیش به خاطر همین تگرگ‌های بی‌محل شرمنده عیالم شدم. فضای آخرالزمانی در دل شهر غوغا کرده بود، باران همه زورش را می‌زد تا ابر‌قهرمان شود. ما زیر شلتر سوپرمارکتی در کوچه پس کوچه‌های محله ایستاده بودیم. سردش بود و من هر چقدر به اسنپ انگشت می‌کردم سرویسی در دسترس نبود، باران بند نمی‌آمد، قرار عاشقانه ما بیشتر از آن چه من در خواب‌هایم تصور می‌کردم طول کشیده بود. سوپری تلاش می‌کرد با ما حرف بزند و من تلاش می‌کردم حرف نزنم و عمل کنم. به هر ماشینی که از جلویمان رد می‌شد دست تکان می‌دادم اما باران همه چیز را شسته بود. او می‌لرزید. به ناچار تا خانه دویدیم. از کوچه‌هایی که سرریز آب جایی برای رد شدن نگذاشته بود، گذشتیم، به سختی، تمام لباس‌هایمان خیس شده بود. فضا کمی عارفانه بود، کمی عاشقانه ولی در دلم غمناکی خفیفی حس می‌کردم. تشر نداشتن ماشین به دلم زخمه می‌زد. به هم که نگاه می‌کردیم موش‌های شسته خانه ارواح بودیم انگار. تا رسیدم دم در خانه‌اش. در راهرو با حوله‌اش سرو صورتم را خشک کردم. مغزم یخ زده بود. منتظر مانده بودم تا باران بند بیاید و این داستان همینطور کش داده می‌شد. بی‌خود و بی‌جهت...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

نمی‌دونم

الان هر چی ازم بپرسن میگم نمی‌دونم، و واقعاً هم نمی‌دونم. مغزم درست کار نمیکنه، روی هیچ موضوعی نمی‌تونم درست تمرکز کنم. مخصوصاً وقت‌هایی که تنهام. شدت این موضوع انقدری هست که نزدیک به سه ماهه نتونستم حتی عملکرد روزانه عادی عین آدمای دیگه داشته باشم، فقط روی تختم دراز می‌کشم، لپ‌تاپ رو می‌کشم کنار تختم و به صفحه زل می‌زنم تا چشام خسته بشن و خوابم بگیره. حتی اگه قرار باشه فیلمی ببینم، فقط می‌تونم یک سوم اول فیلم رو نگاه کنم یا خیره بمونم و اصلاً ندونم داستان چیه! بالاخره همه مسائلی دارن، منم یکی از اوناییم که مسئله‌ام رو می‌دونم ولی دستم به شروع زندگی نو نمیره. فکر کن با هزار تا ایده تو ذهنت نتونی خودت رو قانع کنی که بری دنبالشون. از یه طرف ترس گذر عمر میاد سراغت و ول کن نیست. روزها می‌گذره و من اگه قراره کاری بکنم که حالمو و زندگیمو خوب کنه فقط الان می‌تونم، کاش می‌تونستم. نمی‌تونم. فقط دراز می‌کشم و هر روز از خودم بیگانه‌تر می‌شم. هیچ چیزی دیگه معنای سابقش رو نداره یا شاید من عوض شدم. من عوض نشدم من همون آدم بی‌عرضه سابقم، که نتونستم از پس یه رابطه و خواستگاری پس بیام. من همونم که هنوزم تا صدات رو می‌شنوم عاشقت می‌شم. من هنوزم دارم به زندگی خودم نه، به گذران روزها و شب‌های تو فکر می‌کنم. واقعاً ازهر کسی به جز تو گریزونم. هیچی دیگه عین قبل نیست. باورم نمیشه تقریبا یک سال و نیم هر روز ساعت چهار و نیم صبح با پیکان یک ساعت تو جاده رانندگی میکردم تا برسم پادگان و بعد از ظهر با چه عطشی دوباره همون مسیر رو برمیگشتم. الان دیگه نمی‌تونم. الان اگه بود می‌موندم همونجا، خونه نمی‌اومدم. اون موقع دنیا طعمش یه جور دیگه بود. حتی طعم خامه‌عسلی که صبح پنج‌شنبه برات می‌گرفتم و به زور بیدارت می‌کردم باهم بخوریم، عوض شده. خیلی وقته دیگه نزدیک کوچه‌تون نشدم. نمی‌تونم. فقط روز تولدت رفتم خونه‌مون. هنوز نشونه‌هایی که بسته بودیم به نرده‌هاش سرجاشون بودن ولی کسی نبود، ما هم نبودیم. ماشین‌ها همینجوری از زیر خونه‌مون رد می‌شدن و کسی منو نمی‌دید که داشتم خونه‌مونو بو می‌کشیدم.

احساس می‌کنم آسیب جدی بهم وارد شده، اینکه خیلی احساس عاجز بودن و ناتوانی دارم. من دیگه نمی‌تونم عادی زندگی کنم. بگم و بخندم. شاید اگه این نوشتن و وبلاگ نبود من منفجر می‌شدم. و چه بهتر. ولی الان وضعیت اینه از تو فقط خوابت رو دارم و عکس‌ها و فیلم‌هایی که تو هارده. تو واقعاً برای همیشه رفتی. متاسفانه ذهنم این رو پذیرفته و البته این که من آدم زندگی مشترک نیستم. من این حرف‌ها رو اینجا بی‌پرده می‌نویسم، و پل‌های پشت سرم رو منفجر می‌کنم. دیگه چیزی برام اهمیت نداره فقط هیشکی کاری به کارم نداشته باشه کمی نفس بکشم و با تئاتر سرمو گرم کنم. همین...


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰

Cyrano de Bergerac

به خودم فرصت دادم تا چند روزی از لذت سرشار تماشای سه نسخه فیلم سریانو بگذره تا بتونم با تمرکز منطقی به کل این سه نسخه نگاه کنم و دریافت‌های خودم رو از این طرح داستانی تاثیرگذار بنویسم.

بعد از اینکه از توی لیست بلوط اسم فیلم رو کپی کردم تو گوگل سرچ زدم، با اینکه سریانو 2021 رو همون اول کار می‌آورد ولی تو یکی از سایت‌ها من اسامی مشابهی با این فیلم دیدم، مطمئن نبودم کدوم فیلم همونیه که قراره من ببینم، برا همین رفتم سراغ کارگردان‌ها و نویسنده‌ها که بعدش متوجه شدم این فیلم‌ها همه از روی یه نمایشنامه که متعلق به ادموند راستند فرانسویه نوشته شدن یه چیزی شبیه اقتباس که تو ایران بیشتر از این کلمه استفاده میشه. باور این که از یک نمایشنامه‌ای که برای خیلی سال پیشه یعنی دقیقا سال 1897 میلادی، چطور میشه که این همه فیلم و نمایش میسازن، چرا این قصه کهنه نمیشه؟ و با این سوال من انگیزه پیدا میکنم به این که نسخه‌های دیگه‌ای از این فیلم ببینم و بهتر مقایسه کنم. چیزی که در ابتدا باید بگم اینه که تک‌تک نسخه‌هایی که دیدم، چه اون نسخه‌ی آمریکایی که برای سال 1950 بود، چه اون نسخه فرانسوی ساخته 1990 و این آخری که برای 2021 بود، همه لذت‌بخش و تماشایی‌اند. شاید کسی حوصله نداشته باشه که یه قصه تکراری رو از زاویه دید کارگردان‌های مختلف ببینه، اما خب من این کار رو دوست دارم. واقعا برام شگفت‌انگیزه که یه قصه واقعی تو دل تاریخ پا به پای آدم‌ها می‌آد و کم نمیاره و هنوز می‌تونه به عنوان یه عنصر مفید حضور داشته باشه، خوشا به سعادت ادموند راستند که همچین اثری رو خلق کرده. خب اینا اطلاعات کلی این اثره، البته برای جمع‌بندی و برای اینکه متوجه اهمیت تماشای این فیلم باشین باید بگم که تا حال 19 نسخه فیلم از روی این نمایشنامه ساخته شده، 34 بار به شیوه‌های مختلف روی صحنه اجرا شده، 5 بار برای تلویزیون تولید شده، 3 اثر انیمیشنی ازش ساخته شده و به ده‌ها زبان دنیا ترجمه شده. بطبع بسته به خلاقیت هر کارگردانی فضای کار می‌تونه با یه سری ایده‌ها و تغییراتی همراه باشه ولی در کل روند کلی داستان، رویدادها و نتیجه تقریبا همونیه که ادموند تو نمایشنامه نوشته. البته جای سوال هست که چرا از این کارا تو کشور خودمون انجام نمیگیره!؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۵ بهمن ۰۰

جوال‌دوزی برای دختر بخت برگشته


آنکه پی جوال‌دوز خودش رفت، شما را پشت این پنجره کاشته، گمانم محبت‌تان دلش را زده، امان الله که هنوز رد نیش‌شان روی ترقوه‌تان باقی است. اما چه فایده، جذبه و شهوت بقایی ندارد، گویی آدم‌ها وقتی شهوت به جلدشان می‌رود، شبیه اجنه، جلد ماهی می‌پوشند، می‌لولند و لیز می‌خورند و کارشان تمام که شد اما چه، که در آن واحد همه چیز یادشان می‌رود، جسارت است که دیگر چشم فیروزه‌ای هم فریب‌شان نمی‌دهد و همه چیز را می‌گذارند و می‌روند. من به عقل شما شک ندارم، مرد جماعت الکی هوار می‌کشند، که نمی‌دانم سینه چاک عالم‌اند، حرف ماندن الی ابد و زندگی باشد، طعنه می‌زنند به زیبایی خانم گل، فلسفه می‌بافند که یعنی ما که خرمان از پل گذشت، شما زیبایی و ال و بل، حرام می‌شوی به پای من. بله خانم این دست الفاظ را ازبرن، من زبانم مو درآورد انقدری این‌ها را به این و آن گفتم، پارسال خواهرتان جوهرتنش به امید یک مرد خشک شد، امسال شما. حیف که این دنیای چل تیکه خوب و بد را یکجا دارد، شما هم بهتراست نگاتیوهای آن حیوان صفت را بدهید به من که آتش بزنم، عوضش سرو را ببیند که همیشه آنجاست، کنارتان. مرد را ول کنید، اگر برگشت نوکرشان هستم، اگر که نه، این خانه به مرد احتیاجی ندارد، هر چه بخواهی من می آورم، آب بخواهی، نان بخواهی، سرور بخواهی، طبیب بخواهی همه را من می‌آورم، من این جا چه کاره‌ام؟


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۴ بهمن ۰۰

بلوط‌های زاگرس

ما از بلوط‌های زاگرس دوباره زاده می‌شویم

در همان مکان مقدس...

نام بلوط تو، من است و نام بلوط من، تو

من مراقبم که تو

تو مراقبی که من

درخت باشیم به پای هم

همسایه باشیم

از سایش شاخه‌هامان قلبمان بلرزد

و در ریشه‌ها

دستان هم را به گرمی فشار دهیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳ بهمن ۰۰

مگس آخرالزمان

به وقت دیدن مردان سبزایستاده در خیابان، امتداد راهی که می‌روم نقطه‌ای ریز است، آنچنان ریز که نوک موی جوانیم بال بال می‌زند. از ردی که تو می‌روی، طنین صدای نرمت تمثال جوانه‌هایست که پیشتر در پیاده روهای سرد و برفی، در دالان تنگ کوچه امید بر لبانم کاشتی. تو می‌گریزی از وجودی که سرشار از جوانه‌های سبز توست. مادر از تو شاکی است. نمی‌دانم چگونه با هم‌جنس مصامحه میکنی. من کله‌ام بو سبزی قورمه می‌دهد و رفتنت آش دهن سوزی که سوعاطفه ام را تشدید می‌کند. به من یاد داده‌اند، همین خیابان را تا انتها بروم، صبح بروم، شب بروم و به دل نقطه تاریک، عین میخ دارت شوم، این نقطه مغز مریض حشره‌ای روده دراز و پرحرف است، رفیق معاشقه‌های طولانی من در مستراح. بیشتر فریب ظرافت بال‌های صیقل خورده و شیشه‌ایش می‌شوم، نگران نباش معاوضه‌ای در کار نیست. او آمده است که دیوانه‌ام کند. هیچ حسادتی میان تو و این معشوقه شبه مگس نیست. هر دو آزادید که در گه شاش هر جنبده‌ای لانه کنید، احتمالا من گارسون همان رستورانم که برایت دستمال می‌آورد، سرورم. نادیده پیداست که لذیذ بوده، ناگفته نماند که انعام نمی‌خواهم. خاصیت بوی جوانه‌های کله‌ام مثل شاهدانه است، بو کنید تا شب با خرسندی بخوابید.

مگس را لای پرده گیر انداختم و قبل از طلوع خورشید برای آخرین بار دچار قتل او شدم و بر سر جنازه‌اش گریه کردم، شما چه ساعتی راحتید؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۸ دی ۰۰

باید رفت و دید

کاش یکی دستمو بگیره و منو از این کوره بکشه بیرون، من می‌خوام یه دنیای دیگه با آدم‌های دیگه رو ببینم، راهو بلد نیستم! نمی‌دونم بقیه چطوری رفتن، ساکن شدن و روزهای خوش و ناخوش زندگی‌شون رو تو یه کشور تو یه دنیای جدید میسازن...

زندگی حس غریبی‌ست که یک مرغ مهاجر دارد

من از مهاجرت فقط این شعر رو می‌دونم و جز این تصویرهای بریده‌ای از شهرهای زیبای 


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۴ دی ۰۰