۱۸۴ مطلب با موضوع «جامعه درگیری» ثبت شده است

شمایل تنهایی

بله این شمایل تنهایی است. تنهایی اغراق شده، تنهایی روحی و روانی. من بیشتر اوقات این چنین‌ام. چمباتمه‌زده در کنجی، خسته و ساکت. دوستان، من به قدری در برگ‌های مختلف زندگی‌ام این چنین سنگر گرفته‌ام که هر کدام برای زندگی یک نفر کفایت می‌کند. در دوران مدرسه ابتدایی، داخل اشکاف‌های آبی رنگ خانه مادری پنهان می‌شدم و برای ساعاتی از سرو صدای آدم‌ها در امان می‌ماندم. بعد از آن که کمی بزرگ شده بودم و دیگر به تنهایی می‌توانستم با چکش میخ بزنم، نیکمتی در گوشه حیاط زیر درخت گردو برای خودم، برای خود خود خودم ساختم. ظهر و بعد از ظهر، آن موقع که آفتاب هنوز میلی به غروب نداشت، روی نیمکت تاق باز دراز می‌کشیدم، و از گرما و حرارت سوزان لبریز می‌شدم. بعد که درخت سد میان من و آفتاب می‌شد. با همان حال عاجز و درمانده و منگ به داخل اتاقم می‌رفتم روی زمین ولو می‌شدم. برای چند ساعت. البته که همه این از خود بی‌خود شدن‌ها پر بود از تصویر و داستان و فکر بکر. کمی که تنم سفت می‌شد و قوت عضله‌هایم سرجایش برمی‌گشت، پا می‌شدم و دنبال زندگی‌ام می‌رفتم. بعد از آن که در شهر دیگر ساکن شدم. شدت غربت به اندازه‌ای دلهره‌آور بود که من جز قدم زدن تنهایی در پیاده‌روهای دراز شهر جایی برای خلوت‌گزینی نداشتم. خانه که بیشتر شبیه کلوب جوان‌های تازه به دنیا رسیده بود، دانشگاه هی کذا. حتی یکبار در پارک معروف آن شهر که حتی تا صبح مردم در آن می‌چرخند، من را به اتهام خلوت‌گزینی بازداشت کردند. البته دور از انصاف است که آن پارک که در سه‌راهی راهنمایی آن شهر بود را از قلم بیاندازم. آن جا به قدری خلوت و آرام بود که مردم با معشوقه‌هایشان به آنجا می‌آمدند. از آنجا دکل مخابرات که بلندترین سازه شهر بود به زیباترین شکل ممکن دیده می‌شد. آنجا من گربه‌هایی برای خودم داشتم. برایشان خوارکی می‌بردم. لابه لای معاشرت ما گربه‌ها از لای پاهای من رد می‌شدند و التماس توجه و ترحم می‌کردند. لابد او فکر می‌کرد من مهربانیم را میان او و گربه‌ها تقسیم می‌کنم. او مثل من ترسو بود. ماشین پلیس نرسیده، تندتر از من فرار می‌کرد. حتی گربه‌ها هم از من تندتر بودند. بلافاصله که خطر پلیس دفع می‌شد، گربه‌ها زودتر از ما سر قرارمان حاضر بودند. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۶ ارديبهشت ۰۱

نوشتن و منتظر ماندن نبش کاج

همه چیز سخت شده است. همینقدر سخت که حتی آدم چند کلمه نمی‌تواند بنویسد. نوشتن منظورم نه آن ممارست و تألیف هزاران هزاران جلد در تشریح هر مبحث دهن پر کن یا چه و چه منظورم بلغور کردن خودم به آدم‌ها، به آدم‌های خیالی که فکر می‌کنم احوالم برایشان جای توجه و لابد کنجکاوی دارد. البته لای سیگار کشیدنشان. یعنی حتی وقتی به حرف‌هایم گوش می‌دهند، حواس‌شان به خودشان رفته. قرص و عمیق پک می‌زنند و من پاچه گشادتر از این حرف‌ها، حرف‌هایم را ادامه می‌دهم. به هر حال من هم حواسم به خودم رفته. و خودم از همه مهم‌تر به نظر می‌رسم. القصه همه چیز افت و خیز دارد،‌ یک روزی از بیان خودم لبریزم، و روز دیگر کویرم. با خودم چکار کردم که اینگونه عاجز و بدخلق شده‌ام، کاش در یخچال کمی سالاد سزار داشتم. عید فطر برسد، می‌شود دو سال که لب به کیک مرغ نزده‌ام، آخر کجای دنیا اندازه تو کیک مرغ با نانِ تستِ غلات، خوش عطر و خوشمزه درست می‌کنند! یک آن همه چیز از چشمم می‌افتد، همه چیز، حتی همین دلخوشی‌های کوچک، سالن فدک، کتاب، نوشتن و کافه. 

من همیشه برگشت‌های عجیبی به نوشتن داشته‌ام، گویا در نوشتن، از هر چیزی نوشتن، محض نوشتن، خودم را بهتر پیدا می‌کنم، بهتر تسکین می‌دهم، شاید با همین نوشتن‌ها مکنونات قلبی‌ام ریل می‌شوند و سر راست روی صفحه‌ها نقش می‌بندند‌. نمی‌دانم شاید با همین نوشتن شور هر چیزی را دربیاورم. به احتمال نتیجه‌ای جز ویران شدن و بی‌قراری برای من ندارد. مطمئنم که این نوشتن، این سیاق قلم خورد کردن برای من نان نمی‌شود، اگر بشود هم برکت‌اش را اندوه زمانه خواهد برد. با فارسی صحبت کردن این پسرک مشکل دارم، نمی‌دانم چرا باید در این شهر زواردررفته برای سفارش یک سالاد سزار الفبای فارسی بلد باشم. من اصرار می‌کنم که ترکی حرف بزند، او اصرار می‌کند که فارسی حرف بزنم. من فارسی می‌نویسم. چرا؟! همین. زوار آدم‌های این شهر هم در رفته. فقط بلدیم ژست‌های خیره کننده بگیریم. بلدیم فحش بدهیم. بلدیم اینجا و آنجا از آنا دیلی مُوطِنِ مقدس حرف بزنیم اما پای نوشتن که می‌رسد، سروصدای این پیشخدمت‌ها لای سطرهای این نوشته، موجه است، در ردیف دوم به فاصله دو میز از پیشخوان که دختری با رژ قرمز جیغ است، نشسته‌ام. آن یکی دختر، داخل آشپزخانه گویا کاهوها را سر من خورد می‌کند. و نگاهش که مزاحم است. من دوست دارم به آدم‌ها نگاه کنم. من هم گاهی مزاحم می‌شوم. البته که به قصد لذت است. این درخت‌ها را کِی بریدند؟! درست است که خشک شده بودند، اینها هم زوارشان در رفته بود. اما حداقل سر کوچه‌تان شباهتی به آنها داشتم. خشک و لاغر و منتظر. امیدوارم که قرارمان یادت مانده باشد. درمانده نباشی. چه حیف که سالن باختر خواب است. چه جشن‌هایی به چشم دیده این باختر. کاش می‌دانستم کس و کار صاحبش چیست، این بنا به این عظمت، با این ارتفاع سقف، خوراک راه انداختن نسل جدید کارگاه نمایش است. که دیگر در کافه به بطالت نگذرانیم. البته اینکه به خانه تو نزدیک است، سر کوچه‌تان، هیچ ربطی به طریق شیفتگی من ندارد، به هر حال که سر کوچه‌تان، نبش کاج، روبروی باختر، کم منتظرت نمانده‌ام، کم این دل و آن دل نکرده‌ام. آدم جذب می‌شود، به هر جایی بیشتر از چند دقیقه خیره شود، آدم جذب می‌شود. در آینه خیره شده‌ای، خب معلوم است به خودت، به چشمانت، آدم جذب می‌شود، حتی آدم عاقل، که مغزش خووب کار می‌کند،...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۸ ارديبهشت ۰۱

بعدی منم!

قبل از ظهر. خسته بودم. تو بوق ماشین‌های گذری گیر بودم. یادم افتاد باس به برو روی خودم برسم، قول داده بودم همیشه تروتمیز و مرتب باشم، موهام شکسته بود. مثل همیشه حالت نمی‌گرفتن. حس می‌کردم باید یه چیزی رو اعلام کنم به همه. یه چیزی با طعم شکستن. که پامو گذاشتم تو یه سلمونی. دو نفر داخل بودن. بیکار بودن، روی کاناپه چرک لش کرده بودن. گفتم، وقت دارین، خندیدن، گفتن اگه اینیستا بذاره وقت داریم، یکی از صندلی‌ها رو بهم نشون داد. گفت بفرما بشین. گفتم آینه‌هاتون دستمال می‌خواد، می‌خواستم با دستمال کاغذی تمیزش کنم. شفاف‌تر ببینم این تن‌لشو. این آدم خسته رو. گفت آینه تا دیشب تمیز بود تا این که اینجوری لکه‌دار شد. گفت دقیقا همینجا نشسته بود. سر به سرش گذاشتیم، گفت عکس بگیرین ازم بعد من بذارین تو اینیستاتون. منظورشو متوجه نشدم. فکر کردم یه ارایشگر چقدر می‌تونه نویسنده باشه که اینطور تخیل میکنه، اون یکی بهم گفت مشکلی چیزی داری تو زندگی؟ گفتم مشکلو همه دارن، منم یکی از همه. گفت چیزی می‌خوای که پولشو نداشته باشی، گفتم خیلی چیزا هستن، گفت لابد خونه، ماشین و... گفتم آره ابتدایی‌ترین چیزها برای زندگی. گفت دیشب آخرین مشتریمون خودکشی کرده. هنوز جدی نگرفته بودمش، میگن بخاطر یه وانت خودشو کشته، کمبود توجه داشته، دو میلیون سر قمار باخته بوده، از دو میلیون فقط ده هزار نگه داشته بوده واسه مزد ارایشگره، میخواست مادرش اخرین بار سر و وضعش رو مرتب ببینه، قربون صدقه‌ش بره، قول داده بود. قول دادن بچه های پایین مزه‌ش یه چی دیگه‌س. پا پس نمیکشن،تو هر چی که فکرشو بکنی، وجدانشون هنوز اشباع نشده. صبح ساعت چهار و نیم صبح. وقتی من از خواب بیدار میشم، خودشو از پل عابر پیاده اویزون کرده، هنوز خبرش به مادرش نرسیده بود که من از زبون این ارایشگرا شنیدم. راستش چیز خوبی نیست که بفهمی نفر قبلی تو که خسته بوده و اومده بوده به سرو روش برسه، خودکشی کرده. فکر کردم من چقدر میتونم نویسنده باشم و تخیل کنم. اصن نفهمیدم کارم کی تموم شد. به سر و روم رسیده بودن، میگفتن آدم‌هایِ خودکشی، ثانیه‌های قبل خودکشی‌شون رو با خنده میگذرونن. تو پیاده‌رو همه سرو وضعشون مرتب و تر تمیز بود، داشتن می‌خندیدن، من راهمو ادامه دادم، پل عابر رو رد کردم، الکی الکی منم می‌خندیدم، می‌خواستم گلوی نویسنده رو جر بدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۳۱ فروردين ۰۱

نیش هزار افسون

حالا بهتر از چند سال قبل و یا بهتر از نوجوانی‌ام میفهمم که زن‌ها ما را چگونه آلوده می‌کنند، افیون زن‌ها از نیش هزار دعا و نوشته کارسازتر است. نیازی به تمدید ندارد، کافی است زیر دندان یکی از آنها گیر بیافتی، تا عجل مهلت نفس بهشان دهد دست از سرتان برنخواهند داشت و هر روز بیشتر از قبل از سرو کول‌تان بالا خواهند رفت حتی در رویا. له‌مان خواهند کرد و این گونه ما دل‌زده‌های عاجز، با دست و دلی پرغصه، کشان کشان در پی آنها خواهیم رفت. برمی‌گردم به همان حرف ژیژک. دوباره سرچ می‌کنم تا عبارت دقیق‌تر حرفش را بنویسم. امشب بنویسم تا برای همیشه به عنوان شعار دهه اخیر زندگیم بکار ببرم. ژیژک می‌گوید: « ما در ناخودآگاه خویش در ساحت واقعی میل، همه قاتلیم. فردی که در واقعیت هر روزه قرار گرفته، می تواند با خیال آسوده به خود بگوید همه‌اش خواب بود! و بدین ترتیب از رویارویی با واقعیت اساسی شانه خالی کند اما به گاه بیداری، فرد هیچ نیست مگر آگاهی از خواب خویش. همین که این مهم را به حساب بیاوریم که دقیقاً و فقط به وقت خواب است که با وجه واقعی میل خود رویارو می‌شویم نقطه اتکایمان یکباره زیر و رو می‌شود: واقعیت هر روزه معمول‌مان، آن واقعیت اجتماعی که در درونش نقش آدم‌‌های خوش قلب و محبوب عادی را بازی می‌کنیم، توهمی از کار در‌ می‌آید که بر نوعی سرکوب و واپس زدن تکیه دارد؛ بر چشم پوشیدن از وجه واقعی میل خویش. واقعیت اجتماعی چیزی به جز تار عنکبوتی قراردادی و شکننده نیست که هر لحظه ممکن است بر اثر ضربه ای از هم بگسلد. پس واقعیت هر روزه‌ی ما تعادلی شکننده است که هر لحظه در آستانه‌ی فرو ریختن قرار می‌گیرد. کافی است تروماهای ما به گونه‌ای کاملاً پیشامدی و پیش‌بینی نشده غلیان کند.» 

رها شدن از بند تعلقات به یک انسان عملی به نظر ساده است، به هر دلیل قانع کننده‌ای می‌توان او را ترک کرد، فاصله گرفت و خود را از حرارت و جسم به احتمال جاذبش محروم کرد. حتی اگر همه اینها جواب ندهد، می‌توان او را کشت یا به نحوی از بین برد اما از بین بردن توهم و سایه شکل گرفته از او بسیار دشوار است.

 «یک زن صرفا تجسم رویاهای یک مرد است یا حتی تجسم گناه یک مرد. اینکه زن وجود دارد چون مرد می‌خواهد که ناخالص باشد. اگر مرد امیالش را پاک کند از شر مواد ناپاک و خیالات خلاص شود، زنان دیگر وجود نخواهند داشت.»  گویی همه‌مان طناب‌پیچ به همدیگر بسته شده‌ایم. اگر زن تجسم رویای من است پس من نیز در ساحت واقعی میل یک زن، رویایی بیش نیستم. روزی که ما از بند هم خلاص شویم، آن روز به درجات بالاتری از یک انسان آگاه خواهیم رسید.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ فروردين ۰۱

یک دل‌نوشته اینستاگرامی در باب مذمت سرمایه‌داری و پرخوری

یکبار همه اجزای این تصویر را تجزیه کنید. درخت، خورشید(ماه) نارنجی، موم عسل، پیکره‌‌ای از یک دختر با تنی شیشه‌ای شبیه بطری، زنبورعسل به مقدار کافی، یک فقره دست بی بازو و برگ‌های نسبتاً پهنِ یک نوع گیاه نامعلوم. اگر درخت را نماینده طبیعت در نظر بگیریم، دستی که به استعاره به آن وصل شده است، شمایل مقاومتی است که طبیعت در مقابل انسان از خود نشان می‌دهد، شاید بجای مقاومت بهتر است از واژه بازداشتن استفاده کرد. خرس درون بطری، ولع حیوانی انسان در به دست آوردن هر چیز شیرین را می توان در نظر گرفت. به نظر حضور شکل گرد خورشید یا شاید ماه به ماهیت طبیعت تاکید می‌کند. رنگ پس زمینه و پرداخت آن به نوعی است که ما می‌توانیم گمانه‌زنی کنیم که به نظر پدیدارهای محسوس و نامحسوس این تصویر در بطری بزرگی قرار دارند و الی آخر. اکنون که زنبورها به راحتی از مجرای گوارشی این دختر عبور کرده، و دختر مجذوب و دل‌باخته عسل شده است، دلباختگی گویی ساحتی است که در آن چشم‌ها که شاهد و شاهراه آگاهی‌اند، با دستی پوشیده شده است. طبیعت ما را مدهوش می‌کند، ما به شکلی بی‌رویه به هر چیزی از جنس طبیعت دست می‌بریم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۰۰

لوله‌ی بی‌خان

وقتی تاریخ تمام شود، ما غمبرک‌زده‌های نیم‌چُرت و یقه پاره، منتظران قیامت در آخرین صفحه‌های باقی‌مانده آن، از سوراخ لوله‌ی بی‌خان بخاری‌های کالیبرِ صدِ لانه‌هایمان برای ایجاد شعشعه و گرم کردن جشن و پای‌کوبیِ صلح میان دو لنگه دنیا به اختیار به پرواز در خواهیم آمد. تا ما از این کرختی و بی‌حوصلگی که انباشت مشغله‌ها به سمت‌مان حواله می‌کنند به سلامت به در ببریم و از وضعیت آب و هوای استان در بیست و چهار ساعت گذشته مطلع شویم. کار از کار گذشته، دوباره به برگه‌های ضمیمه شده تاریخ خواهیم رسید و تالاپی تاریخ تمام خواهد شد. آنها همدیگر را خواهند بوسید و ما عشق‌بازی آنها را متصور خواهیم شد. درد خودمان کم بود حالا نوبت کشیدن آلاخونی والاخونی رابطه لنگه‌ها است. این‌ها آمده‌اند خط‌‌خطی‌های تاریخ را با کمی مایه خشونت به نفع خودشان تمام کنند. و شاید در پستوی اتراق‌شان تکه‌هایی برای اکل و اشرب ما باقی بماند. گریزی نیست؛ باید تا روزی که فراموش‌کارهای خوبی هستیم، منتظر بمانیم، شاید فرجی شد. فرجی منفرجه. با بردی بی‌نهایت برای انفجاری بزرگ در پشت‌بام. دهه فجر، انقلاب نور. یحتمل در آخرین سطرهای تاریخ همه‌چیز به قدری انزجار ما را خواهد طلبید، حیف که فراموشکاریم و واکسینه. مشت‌های گره کرده‌یمان خودمان را لت و پار می‌کنند. با این چهره‌های گودافتاده و واکسی، بیایید صاحب تیره‌بخت جنازه‌ها را پیدا کنیم. از ما که گذشت؛ کاش چاپ جدید تاریخ لنگه به لنگه نشود. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۰۰

پزشک دهکده


اکنون که بیست و چند سال از ظهور آن تصویر می‌گذرد، به اراده خودم باز می‌توانم تصویر را ببینم. این تصویر از آن تخیل‌ها و رویابافی‌های روزمره‌ام نیست، تکرار می‌کنم، به اراده خودم می‌توانم آن تصویر را دوباره ظاهر کنم. بیشتر از اینکه اجزای تصویر نظرم را جلب کند، واقعه‌ای گنگ پس پرده رنگین این تصویر فکرم را درگیر می‌کند. به واسطه مرور روزهای گذشته، روزهایی که در کارگاه فرضی خودم، با خرده‌ریزهای چوب نجاری میرکلام، اسکلت پرنده‌های چوبی شبیه هواپیما و هلی کوپتر می‌ساختم، نصف زندگی‌ام در زیرزمین خانه یا همان کارگاه می‌گذشت، حتی اغلب روزها متوجه تاریک شدن هوا نمی‌شدم، به ساعت روی دیوار بی‌علاقه بودم، دوست داشتم پدیده‌ای به اسم زمان هیچ وقت نبود که دست و بالم را بگیرد که به موقع مدرسه بروم، به موقع با صدای هم بازی‌هایم به کوچه بروم و به موقع برای صرف غذا کنار سفره بشینم. دوست داشتن پزشک دهکده، دکتر کوئین و سیر و سلوکم در کوچه‌های خاکی و کلبه‌های چوبی آن دهکده دل‌نشینِ وسترن گونه، نشان از همین جدال بی‌امانم با زمان است. من در نوجوانی یکی از ساکنین آن دهکده بودم، خودم را مقابل آینه اتاقم شکل همه اهالی دهکده می‌دیدم. حتی به جای همه آنها داستان‌های زندگی‌شان را زیسته‌ام. و در نهایت به زیرزمین خانه برگشته‌ام. زیرزمینی که همیشه حداقل برای من روشن بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۳ اسفند ۰۰

جوال‌دوزی برای دختر بخت برگشته


آنکه پی جوال‌دوز خودش رفت، شما را پشت این پنجره کاشته، گمانم محبت‌تان دلش را زده، امان الله که هنوز رد نیش‌شان روی ترقوه‌تان باقی است. اما چه فایده، جذبه و شهوت بقایی ندارد، گویی آدم‌ها وقتی شهوت به جلدشان می‌رود، شبیه اجنه، جلد ماهی می‌پوشند، می‌لولند و لیز می‌خورند و کارشان تمام که شد اما چه، که در آن واحد همه چیز یادشان می‌رود، جسارت است که دیگر چشم فیروزه‌ای هم فریب‌شان نمی‌دهد و همه چیز را می‌گذارند و می‌روند. من به عقل شما شک ندارم، مرد جماعت الکی هوار می‌کشند، که نمی‌دانم سینه چاک عالم‌اند، حرف ماندن الی ابد و زندگی باشد، طعنه می‌زنند به زیبایی خانم گل، فلسفه می‌بافند که یعنی ما که خرمان از پل گذشت، شما زیبایی و ال و بل، حرام می‌شوی به پای من. بله خانم این دست الفاظ را ازبرن، من زبانم مو درآورد انقدری این‌ها را به این و آن گفتم، پارسال خواهرتان جوهرتنش به امید یک مرد خشک شد، امسال شما. حیف که این دنیای چل تیکه خوب و بد را یکجا دارد، شما هم بهتراست نگاتیوهای آن حیوان صفت را بدهید به من که آتش بزنم، عوضش سرو را ببیند که همیشه آنجاست، کنارتان. مرد را ول کنید، اگر برگشت نوکرشان هستم، اگر که نه، این خانه به مرد احتیاجی ندارد، هر چه بخواهی من می آورم، آب بخواهی، نان بخواهی، سرور بخواهی، طبیب بخواهی همه را من می‌آورم، من این جا چه کاره‌ام؟


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۴ بهمن ۰۰

مگس آخرالزمان

به وقت دیدن مردان سبزایستاده در خیابان، امتداد راهی که می‌روم نقطه‌ای ریز است، آنچنان ریز که نوک موی جوانیم بال بال می‌زند. از ردی که تو می‌روی، طنین صدای نرمت تمثال جوانه‌هایست که پیشتر در پیاده روهای سرد و برفی، در دالان تنگ کوچه امید بر لبانم کاشتی. تو می‌گریزی از وجودی که سرشار از جوانه‌های سبز توست. مادر از تو شاکی است. نمی‌دانم چگونه با هم‌جنس مصامحه میکنی. من کله‌ام بو سبزی قورمه می‌دهد و رفتنت آش دهن سوزی که سوعاطفه ام را تشدید می‌کند. به من یاد داده‌اند، همین خیابان را تا انتها بروم، صبح بروم، شب بروم و به دل نقطه تاریک، عین میخ دارت شوم، این نقطه مغز مریض حشره‌ای روده دراز و پرحرف است، رفیق معاشقه‌های طولانی من در مستراح. بیشتر فریب ظرافت بال‌های صیقل خورده و شیشه‌ایش می‌شوم، نگران نباش معاوضه‌ای در کار نیست. او آمده است که دیوانه‌ام کند. هیچ حسادتی میان تو و این معشوقه شبه مگس نیست. هر دو آزادید که در گه شاش هر جنبده‌ای لانه کنید، احتمالا من گارسون همان رستورانم که برایت دستمال می‌آورد، سرورم. نادیده پیداست که لذیذ بوده، ناگفته نماند که انعام نمی‌خواهم. خاصیت بوی جوانه‌های کله‌ام مثل شاهدانه است، بو کنید تا شب با خرسندی بخوابید.

مگس را لای پرده گیر انداختم و قبل از طلوع خورشید برای آخرین بار دچار قتل او شدم و بر سر جنازه‌اش گریه کردم، شما چه ساعتی راحتید؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۸ دی ۰۰

باید رفت و دید

کاش یکی دستمو بگیره و منو از این کوره بکشه بیرون، من می‌خوام یه دنیای دیگه با آدم‌های دیگه رو ببینم، راهو بلد نیستم! نمی‌دونم بقیه چطوری رفتن، ساکن شدن و روزهای خوش و ناخوش زندگی‌شون رو تو یه کشور تو یه دنیای جدید میسازن...

زندگی حس غریبی‌ست که یک مرغ مهاجر دارد

من از مهاجرت فقط این شعر رو می‌دونم و جز این تصویرهای بریده‌ای از شهرهای زیبای 


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۴ دی ۰۰