برای آقاعمی

امروز آخرین روزی بود که اعلامیه های درگذشت آقاعمی روی دیوار مسجد چسبیده بود، و من آخرین نفری بودم که دست گذاشتم بر روی سنگ قبرش، چند باری فاتحه خواندم برایش، همه رفته بودند، یک من بودم و یک قبرستان، قبل از اینها فکر می کردم، عمو وقتی از پیش ما می رود، تنها می ماند، اما روی همه سنگ قبرها اسم و فامیل ما بود، پدرش، مادرش، خواهرش، برادرش و... و چه غریبانه بود، اکنون عمو پیش خانواده اش بود، شاید دلتنگ آنها بود که این چنین رفت...

زانو زدم و کنارش نشستم، آیه ای از قرآن را از حفظ خواند، تفسیرش را گفت، و رو کرد به زن عمو و پرسید، این آقا پسر کیست؟ در جوابش گفتند، پسر برادرت است، دستش را بوسیدم، و او دستی به موهای من کشید، دلم خواست عکسی به یادگار با عمو بگیرم، اما دستم می لرزید، حسم این بود یکی از دنیایی دیگر سعی می کند انگشتان مرا بین دستانش فشار دهد، تن نحیف و استخوانیش با ما بود، اما حافظه اش بین هزار و سیصد و چهل می چرخید، بین کوچه  و خانه های کاه گلی... قبل تر ها یادم است، دلتنگ خانه بود، هر جا می رفت، سراغ خانه پدرش را می گرفت، او خوب بود، او سال های جوانی اش را مرور می کرد و گاهی گوشه ای از خاطرات را به گوش ما می رساند، وقتی می رسید به نام مادر، گریه اش می گرفت، وقتی می گفت خدا، سردی تمام تنم را می پوشاند... آقا عمی رفت، مردی که ریش سفید محله بود، و همیشه بعد از نماز پشت میکروفن مسجد دعا می خواند، رفت... 

من برای عمو خوشحالم، شاید بعد از این همه سال آغوش پدر لذتش از دنیایی بودن بیشتر باشد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۶ فروردين ۹۵

قاصدک های لیلةالرغائب

شب است؛

و من در وسعت مزرعه سبز گندم دراز کشیده ام، ساقه های گل قاصدک در دستانم، و چه عجیب است، قاصدک های لیلةالرغائب. لحظه ای‌ست که زانو می زنم و هزاران هزار تار ابریشمی را از عمق وجودم فوت می کنم، و می نشینم به نظاره هندسه این گل خوش، به دیدن قاصدک هایی که، نرم نرم بین زمین و آسمان معلق می مانند، و من نفس نفس می زنم تا به مقصد رسیدنشان را ببینم، و دیری نمی پاید که از نگاه من جدا می شوند، محو می شوند، چشمانم را می بندم، گو اینکه روحم ارضا شده است، می سپارمشان دست آنکه باید! او خود می داند خبر قاصدک ها را باید زود زود بدهد، عمر قاصدک ها کوتاه است...شاید فردا دیگر قاصدکی در کار نباشد...



پ ن: برای فراخوان وبلاگی شب آرزوها 

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۵ فروردين ۹۵

روزی کتابی خواندم و کل زندگی ام عوض شد!

درباره کتاب "زندگی نو"،"Yeni Hayat"  اورهان پاموک

اورهان پاموک در "زندگی نو" اولین جمله ای که شروع داستان با آن است، را مستقیم و بدون تعلل آورده است، شاید این جمله قصه زندگی نو اورهان پاموک باشد. جمله اگرچه شبیه سوژه های معماگونه می باشد اما نویسنده با ترکیب زندگی، و احساس، ماجرا یا خط سیر نوشته را از یک داستان کلاسیک ماجراجویانه به رمانی عاشقانه، که روح و روان سهم زیادی از آن دارد، تبدیل کرده است. در اواخر داستان حتی طعم و مزه ای سیاسی، به خود می گیرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۱ فروردين ۹۵

نگاری با چشمان سیاه

عاشقی منم مثل همه عشق هایی بود که تو رمان ها می خونیم، یا شاید شبیه همه لیلی و مجنون هایی که تو دورواطرافمون می بینیم، خیلی هم کار سختی نیست، می تونیم با یه دور چرخیدن بین کافه های تاریک، سینماهای خالی، پارک های پیچ در پیچ، یا خیلی راحت تر پیاده روهایی که شبیه فرش قرمز زیر پای عشق با آنها هم قدم می شود، این رنگ های عاشقی را در چهره دید. عشق منم همین بود، تو پیاده رو راه می رفتیم، وقت می کردیم یه گوشه ای از پارک می نشستیم و زندگی پای ثابت حرف هایمان بود، دوست داشتن بود و آینده ...

زمان همیشه مرهم زخم های ما بود، اما زمان گذشت، دیگری اثری از زمان نبود، خلا بود...

و تابو بزرگی تراشید شد، توسط خودم، نگاری با چشمان سیاه، و به آن ایمان آوردم، که دست یافتنی در میان نیست، نمی دانم، عشق دیگران چگونه پا می گیرد، برای من در نطفه از هم پاشید، شبیه شکوفه درخت آلوچه که سرما می سوزاندش، دیگر هیچ میوه ای در کار نیست، باید منتظر ماند، شاید سالی دیگر، بهاری دیگر... و شاید عشق همین سوختن بی دلیل است، که بجز من کسی به یادش نمانده است، عشق من فقط  صمیمیتی بی جا بود! ... فرض کن عشق در ایستگاه قطار پا بگیرد، و فقط لحظه ای فاصله ات با عشق صفر باشد، با سوت قطار فاصله زیاد می شود، تو می مانی، عشق کوچک، و ایستگاه قطار... کار دیگری نمی توانی بکنی، باید بنشینی و لحظه ای که عشق بر کمال بود را بنویسی، بدفعات باید نوشت تا چیزی از عشق کوچک تو جا نماند، حتی رنگ سرخ سنجاقی که بین بلوندی موهای پریشانش به چشم می زد، نباید فراموش شود، خال سیاهی که زیر آرواره های فکش پیدا بود، یا آن مانتو رنگ به رنگ، که پائیز را به یادت می آورد، حتی آن کوله پشتی ناز، نباید فراموش شود... این چنین باید عشق کوچک را به رویاها سپرد، و جای خالیش را در دل نگه داشت...  


+ گوش می دهم Gulben Ergen-Eskiden Olsa

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۵ فروردين ۹۵

ور-وسایل اضافی

خیلی بیش از حد، تحمل خیلی چیزهارو ندارم... خوب مثلاً می تونم بگم، تحمل ندارم وسایل اضافی رو میزم باشه، اصلا دوست ندارم از خودکار آبی دو سه تا داشته باشم، یکی باشه کافیه، برای همین هر وقت خودکار یا راپید می خرم تا قطره آخرش رو می نویسم و اتود می زنم تا کامل تموم بشه و بعد اونه که میرم و یدونه نوشو می خرم، تو خیلی از وسایل شخصی و گاهی غیر شخصی هم همینطورم، یعنی امکان نداره سفر برم و وسایلم بیشتر از یه کوله پشتی باشه! البته کم تر از یه کوله پشتی هم نمیشه!
نمی دونم چرا؟ ولی گاهی حس می کنم، هر چیزی که عملکرد بهتری نداشته باشه، اضافیه و باید دور ریخته بشه، پیرهنی که یه روز برای پوشیدنش له له می زدم رو خیلی راحت می تونم جرش بدم و جای دستمال باهاش، ماشین حاجی رو پاک کنم.
 واقعاً چقدر آت آشغال دورواطراف ما رو پوشونده؟! 
هر سال یکبار انبارها و گاراژ حاجی رو تر و تمیز میکنم و هر بار اندازه یه نیسان ازش وسایل اضافی سوا می کنم، گهگاهی هم می افتم به جون وسایل خونه و جهیزیه مامان، هر چی وسایل کهنه و به درد نخور باشه میریزم دور، بوده گاهی از بین همین وسایل، یه اشیای باحالی هم پیدا کردم و گذاشتم تو اتاق خودم... نمی دونم یه شعاری بود میس ون د روحه می گفت که، "کم تر، بیشتر است" واقعن بهش ایمان دارم و نه تو زندگی مادی بلکه تو مسایل روحی هم از همین خط پیروی می کنم.
شبیه این تو روابط اجتماعی هم دیده میشه که آدم های اضافی توی زندگیم ندارم، یعنی دورواطرافم اصلا شلوغ نیست، یا اصلا پاتوقی ندارم، ارتباطم خیلی کمه، در حد اینکه یک روز یا بیشتر گوشی رو بذارم بمون روی تخت خواب، و بعد از یک روز برگردم دوباره همه دنیای مجازی و پیامک و پی وی رو چک کنم، چیزی یا کسی دلواپسم نبوده، در مقابل خودم هم همینطوریم یعنی ممکنه نزدیکتریم دوستم رو تا چند هفته خبری ازش نداشته باشم، یعنی تو این زمینه اصلا استعدادی ندارم که پا پیش بذارم و جویای احوال دوستان بشم... 
شاید یه نوع وسواسه، مطمئنم این کارهای من به کسی ضرری نمیزنه، چون پدر ته دلش اطمینان داره که من چیز بدرد بخوری رو نمی ندازم دور، و حتی خیلی خوشحاله که انبارهاشو تمیز می کنم، مادرم هم همینطوره ولی مادره و خونه دار خانواده، بعضی وقت ها کمی شاکی میشه...



+پ ن : تو دنیای وبلاگ نویسی هم همینطوره، با شوق و ذوق خیلی از وبلاگ ها رو می خونم، ولی خیلی نادر مشاهده شده نظر بدم، به اصطلاح خاموش می خونم، البته یه جاهایی از این اخلاقم خوشم می یاد ولی خیلی جاها بوده و هست که هیچ دل خوشی ازش ندارم...
 البته خدا رو شکر وبلاگ هایی که می خونم اکثراً بین صد وبلاگ برتر شدن و بابت همین موضوع خوشحالم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۲ فروردين ۹۵

بی خوابی من دلیل دارد...

زانو هایم می لرزند، چشمانم می سوزند، می دانم خسته ام، می دانم از صبح خروس خوان تا پای اذان مغرب سر پا ایستاده ام، می دانم من نیز همچون برادرم باید در خواب باشم، استراحت کنم، تا فردا قبراق و سرحال سر مزرعه حاضر باشم، اما خوابم نمیگیرد، همین که چشم می بندم، خنده ات گرفتارم می کند، زود باز می کنم، دوباره می بندم، در تاریکی، تو تنها روشنایی باقی مانده در چشمانم هستی، و این بازی برای من ادامه دارد...

و فردا وقتی با صدای سرد و ناجور تراکتور بیدار می شوم، سلانه سلانه پله ها را پایین می روم از اینکه خوابیده ام ، خجالت می کشم، یاد نوازش های تو حالم را کمی خوب می کند، مقابل رخت های رنگ به رنگ کار می ایستم، سوشرت چهار سال پیش را در دستم می گیرم، و اولین روز ها یادم می آید، خاطرات زنده اند، آنهایی که خاطرات را می سازند، کهنه شده اند، از بین رفته اند، این سوشرت از آنهایی ست که هنوز پیش من ماندگار شده اند، از آنهایی ست که چهار سال با عشق می گردند و بعد از آن در دنیایی دیگر بجای لباس کار، سواری می دهند، خوبی شان این است که یاد عشق در آن ها جاودان می ماند، اما ناچارم، باید بپوشم، تا تو را با خود همراه کنم، ... وقتی لباس کارهای خاکی را می پوشم، و موهایم به هم می خورد، تویی که حالت موهایم را با دستان ظریفت مرتب می کنی، دستهای تو، شدت باد و سرما طاقت فرسای صبح را می گیرد، با من سوار تراکتور می شوی، و برای من آواز می خوانی، من بلند بلند تکرارت می کنم... مه غلیظ تا یک متری را برایمان سد می کند، و تو در تنهایی این دنیا مرا بغل میکنی، گرمی دستانت را حس می کنم، و بوی عطرت...  بی خوابی من دلیل دارد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۰ فروردين ۹۵

برای نوشته ها امیدوارم...

برای نود و پنج نوشتن سخت است، این روزهای آغازین سال نو، سال نویی که هر چند برای من چند روز قبل تر از روز اول بهار شروع شده بود، دلم را به رعشه انداخت، من برای نود و پنج خیالات زیادی بافته ام، اما نوشتن نود و پنج، نوشتنی که هیچ رنگی نو به تن نداشته باشد، و چنگ زده باشد به بوی نوشته های کهنه، نوشته هایی که از هشتاد ونه آغاز شده اند، هیچ خرسندم نمی کند، امروز جمله ای خواندم، گفته بود، هر چه در گذشته، تلخی و شکست دارید بگذارید همانجا بمانند، هی با خودتان نکشید آنها را، گذشته ای که هیچ تعهدی به شما نداشته، همان بهتر که همانجا بماند و بگندد، نه اینکه وارد حال و آینده شما بشود، و این روزهایی را که می تواند هر صبحش، نوید روزی پر امید برای شما بشود را زهرمار کند...

 برای نود و پنج نوشتن سخت است، وقتی تسلیم این می شوم، که باید خود را از "تو" جدا کنم، سخت می شود نازنینم... می بینی باز آخر قصه، آنجایی که پسرک تصمیم می گیرد از همه چیز دل بکند، پای تو در میان است، باز در این حوالی نام "تو" غوغا می کند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ فروردين ۹۵

در تنگنای عبور

می خواهم بزنم به دل شهر، خیلی تکراری و کلیشه ای،... تا این چند ساعت باقی مانده را یک جور دیگر باشم... مثل لاش خوری باشم که هیچ فکر سیر شدن ندارد... که این چند ساعت نیز پر بشود، تهی نماند،  بیفتم به جان این شهر بد مصب، که هیچ با دل ما خوب تا نمی کند...

کاری نمی کنم، فقط پیاده از این سر شهر تا آن سرش را می روم، و چهره های درگیر پدرها و مادرها را می بینم....

فکرم درگیر اینکه چقدر امسال  زود و با عجله می رود که تمام شود... مثل خودم... همه چی با عجله و روی ریتم تند بود...همه کارهایم با عجله ای افراطی، حتی تو ساندویچ خوردن، که هی یادم می رفت خیارشور ها را راه ندهم، یا صحبت کردنم،... آنقدری عجله دارم که گهگاه زیر پایم را نمی بینم، سنگ میرود زیر پایم و مچم کش می رود... عجله ای کاپشنم را می پوشم، آنقدری عجله، که از چند نقطه  جر می خورد... یا قاشقی که هی می خورد عدل وسط دو دندان جلویی... 

امروز میروم در شهر، برای سفره هفت سین خانه، چیزی بخرم، من نخرم کسی پاپی نمی شود، اول از همه باید یک متری پارچه سرخ رنگ بخرم، و یک گل سرخ... ماهی، مصنوعی اش بهتر است.... همین، چیز دیگری لازم نیست... 



  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱ فروردين ۹۵

On the horns of a dilemma

دلم برای قهرمان داستانم،

نقش اصلی فیلمم،

آن نوک پرگار،

آن که همه دور آن می چرخند،

می سوزد...

شاید فقط دو ماه زنده خواهد ماند...

آه... ماهی قرمز ... 

که من نیز، در صف آنهایی هستم که تو را برای خلق دیگری فدا می کنند...



پ ن :  موضوع تله فیلم جدید "ماهی قرمز" است، مانده ام برای این چند روز تصویر برداری ماهی قرمز بخرم یا نه؟ 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۹ اسفند ۹۴

آخرین سور

از شدت آتش، نوک چوب قر گرفته بود، به خیال خودمان داشتیم آتش بازی می کردم، اولین سالی بود که دختر و پسر با هم دور شعله های آتش جمع شده بودیم، به گمانم کوچکتر از آنی بودیم که غنیمت آن لحظات را بدانیم. اوج داستان؛ من ندانسته وقتی سعی میکردم کاه های خاکستر شده داخل آتش را زیرورو کنم، چوب از دستم در رفت، و در هوا چند معلق زد، و خورد به پینار، به چشم چپ دخترک یازده ساله، یادم نیست اولین واکنشی که انجام دادم چه بود، اما خوب یادم است که پینار زد زیر گریه و زاری و با سرعت از کنار من فاصله گرفت، وحشتناک گریه می کرد، من ثابت ایستاده بودم، فورا فکر خدا افتادم، و همه گناهم، پینار پیچید تو حیاط خانه شان، و بعد از لحظه ای، دیگر صدای گریه نیامد،...

گونه هایم سرخ شده بود، پیش همه سرشکسته بودم، احساس می کردم خدا امروز را وقت مناسبی برای تسویه حساب دانسته است، پاهایم خشک شده بود، کم کم حالیم شد چه کار کرده ام، عرق سرد افتاد به جان و تنم، ...گوشهایم دنبال صدای گریه پینار می گشت، دستم می لرزید، بین پاهایم رطوبت گرمی را حس می کردم، خواستم دنبالش بروم، دنبال پینار، ترسیدم، برگشتم کنار بچه ها، بچه ها نه می خندیدند و نه بهت زده بودند، ایستاده بودند و بی هیچ حرکتی وضع ناجور مرا می پایدند، سرشان فریاد کشیدم، مطمئن بودم خودشان بیشتر از دو بار شلوارشان را خیس کرده اند، اما اینها برای من مهم نبود، مهم پینار بود، چشم های زیبای او بود، شاید چشم هایی که هربار با دیدنش آبی دریاها در من جان می گرفت را، من با دستانم، از بین برده بودم...

فکرم پیش خدا بود، پیش گناهی که دیشب گرفتارش شده بودم، و تاوان گناهم! ولی آخر چرا پینار؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۶ اسفند ۹۴