زمستون آی زمستون

زمستون که میشه موهامو اینقدری کوتاه می کنم که بتونم راحت تر، سریع تر شونه بزنم...

زمستون که میشه موهامو اینقدری کوتاه می کنم تا خیلی راحت هد بند بزنم، موهای بلند با هد بند جور در نمیاد، اگه هم باشه من اهلش نیستم، اونوقت باید موهامو خیلی بلند کنم تا با هد بند بشه جمعشون کرد.....

زمستون که میشه موهامو اینقدری کوتاه می کنم تا راحت تر بتونم کتاب بخونم، تا راحت تر تو کتاب ها غرق بشم تا هی فکر ریزش مو نباشم...

زمستون که میشه بک گراند گوشی رو سیاه و سفید می کنم تا راحت تر بتونم وقتی قدم میزنم صفحه گوشیم رو زیر نور آفتاب ببینم...

زمستون که میشه هر شب خاطره هامون رو مرور می کنم تا راحت تر بتونم بخوابم

زمستون که میشه صبح ها وقتی بیدار می شم عکس تو رو می بینم 

و شاید وقتی زمستونه یبار برا همیشه بخوابم ... یادم می مونه قبل خواب بهت سر بزنم، یادم می مونه قبل خواب به عکست نگاه کنم..

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۶ بهمن ۹۴

کوی آزادگان-تبریز

پدر بهمراه دایی محمد زمستان 89 در غیاب ما خانه‌ای به بهای 5 میلیون تومان رهن و 100هزار تومان اجاره ماهانه در تبریز تدارک دیده بودند، خانه‌ای که املاک "نصر" آقای قلیزاده- ببخشید به ما انداخته بود طبقه دوم ساختمانی دو طبقه بود . ورودی آن به کوچه‌ای با شیب 15 درجه بود که اهل فن بهتر می‌دانند. صاحب‌خانه ما زن و شوهری پیر با نوه و نتیجه‌ای در تمامی اوزان، که هر شب‌شان عروسی بود و مهمانی و یا هر روزشان دعوا بود و مرافعه. البته این روال زندگی شامل همه‌ی ساکنان آزادگان بود خاصه از شروع سراشیبی تا پایان آن که رودخانه‌ای از لجن و هزار جور آشغال و کثافت بود.

هر موقع کسی از ما آدرس خانه را می‌پرسید می‌گفتیم : ولیـعصر جنوبی؛ چون کلاس کاری آن با دروازه تهران اندکی بالاتر بود، و اگر می‌دیدم آدرس دادن به یک نفر ساکن تبریز سخت است می‌گفتیم؛ لابد سئنئخچی اباذر را می‌شناسی؟ بله؛ همه شهر او را می‌شناسند ولی من در این 4 سال او را ندیدم حتی یکبار از پشت شیشه ماشین یا حتی عکسی، تصویری.

روبروی خانه اباذر سوپر مارکت بابک بود، خاندان آقایان باقری صاحب مغازه بودند و انصافاً چرخ کاسبی‌شان خوب می‌چرخید یا به قول گفتنی نانی در روغن داشتند، ما هم به خاطرِ نان غرق در روغن آقای باقری همه اقلام مورد نیاز منزل را از سوپری بابک تهیه می‌کردیم. دایی می‌گفت همین که دهن به دهن‌شان می‌گذارم و مدتی کیفم کوک می‌شود خودش ارزش افزوده این سوپری است.

اوایل بیشتر برای رفت و آمد‌ها از آژانس سپهر استفاده می‌کردیم، اما بعد از دو ترم متوجه شدیم تاخیر در کلاس‌های 8 صبح وبال‌شان گردن این پیرمرد غرغروی معروف به ژاندارم را گرفته است، خوب به همین خاطر این اواخر مشتری پروپا قرص آژانس میخک شدیم .


پ ن: قسمت هایی از دفتر خاطرات فیلوزوف

* این نوشته فقط یک خاطره است، من هیچ اطلاعی از آقای اباذر شکسته‌بند ندارم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ بهمن ۹۴

رادیوبلاگیها_فیلوزوف



دورانی که پیش دانشگاهی می خوندم و برای کنکور هزار جور کلاس می رفتم، فقط یه چیز به من آرامش می داد: که دراز بکشم روی تخت خواب و هندزفری های خوشگلم رو بپوشم و برم رو موج نامعلوم رادیو، بین زمین و آسمون معلق بمونم و دنبال جمله ها و دیالوگ ها بگردم، تا کلی تصویر تو ذهنم ثبت بشه و موندگار باشه ... داستان های راه شب رو نمیشه فراموش کرد ولی خیلی سال شده که بدون رادیو به خواب می رم...
دوستان رادیوبلاگی تو پست 32ام نوشته ای از وبلاگ فیلوزوف رو گذاشتن، حقیقتا وقتی تو کانال تلگرام عنوان نوشته رو دیدم بذارید بگم بال در آوردم...و با صدای دل نشین پرنده سفید پرواز کردم....

روزها می روند 
عاشقان نیز می روند و ترک دنیا می‌کنند
اما همیشه گوشه ای از ماجرای عاشقی، درختی سرسبز قامت برافراشته است [....]

گوینده متن : پرنده سفید 
از اینجا بشنوید

telegram.me/blogiha
instagram.com/blogiha

پ ن: رادیوبلاگیها خدا قوت...
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۲ بهمن ۹۴

مینا-قسمت نهم


بعد از ظهرها مجبور می شوم بیشتر از پنج ساعت را در کتابخانه دانشگاه بگذرانم، در این دو روز باقی مانده تا دفاع از پایان نامه، من کمی عقب مانده ام، اما یقینا همین طور پای کار بشینم درست خواهد شد، پس خواهی نخواهی بعد از ظهرهای من در محیطی بسته و خلوت خواهد گذشت، دانشجوها بیشتر قبل از ظهرها حوصله کتاب خواندن دارند، بعد از ظهر برنامه ی خوابشان اجازه نمی دهد سری به دانشگاه بزنند. 

امروز از خانواده ام در ایران نامه ای طولانی بدستم رسید، نامه به آدرس پستی خانه ی قبلی ام فرستاده شده بود، و صاحبخانه آن را به نگهبان فروشگاه سپرده بود، وقتی گفتن نامه ای برایت آمده است سر از پا نمی شناختم، تا زمانی که بتوانم نامه را بخوانم، هزاران نامه عاشقانه در ذهنم ورق می خورد، با خودم می گفتم هجران عاشقی به سر آمد، مینا برگشت، اما وقتی دست خط های پشت پاکت نامه را دیدم کمی دل سرد شدم، اما باز نیمچه امیدی به این بود که مینا برایم نامه ای بفرستد، از آدرس روی پاکت و دست خط لرزان فهمیدم این نامه از ایران است، چون دست خط ها متعلق به میرزای مثلا روشن فکر روستای ما بود، گوشه پاکت را جر دادم، نزدیک بود گوشه چند اسکناس هزاری را هم بپرانم، کمک مالی خانواده بیشتر از هر چیزی برایم مهم شد، نامه را از اول تا آخر و چندین بار خواندم، بوی شهر، بوی آدم ها را می شد از نامه، از دست خط میرزا حس کرد، نامه به زبان پدرم نوشته شده بود، در سطر آخر هم به نحوی که اسمی از مادرم نیاید دعای خیر و سلام و سلامتی او را هم نوشته بودند، پدرم منتظر بازگشت من بود، این را می شد از نگاهش فهمید، یک نسخه از عکس قدیمی خانواده را برایم داخل پاکت گذاشته و همراه نامه فرستاده بودند، خودم را در عکس می بینم و چقدر سر حال و خنده رو افتاده ام، و مادرم چقدر جوان و زیبا بوده است.

امروز یکی از مشتری ها از پشت سر صدایم زد و جای شکلات های تلخ سنتی را پرسید، خیلی بلند پرسید، خواستم با صدای بلند جوابش را بدهم اما وقتی برگشتم، چهره آشنای او، زبانم را قفل کرد، مروه بود، همکلاسی و دوست مینا، او نیز از این برخورد اتفاقی شوکه شده بود، بعد از چند لحظه ای کوتاه، یخ مان آب شد و زدیم زیر خنده، با او روبوسی کردم، اما چون داخل سالن فروشگاه نمی توانستم با مشتری ها زیاد صمیمی بشوم برای بعد از ظهر با او قرار گذاشتم، هر چند بعد از ظهر بایستی به کتابخانه می رفتم، اما گاهی بهتر است اولویت چیزها در زندگی مشخص شود، دوست مینا در این موقعیت اولویت اول است.

 بعد از تمام شدن شیفت کاری من، فورا لباس هایم را پوشیده و از فروشگاه خارج شدم، حتی ناهار فروشگاه را نیز بی خیال شدم و زدم به دل شهر.

برای مروه چند گل رنگ به رنگ زیبا خریدم و خودم را با تاکسی به آدرسی که داده بود رساندم، مروه زودتر از من آنجا حاضر ایستاده بود، پشت به ویترین کافه نشستیم، و دو تا کیک شکلاتی با یک نوشیدنی گرم سفارش دادیم، مروه، نمی خواست چیزی از حال این روزهای مینا برایم بگوید، اما من بی صبرانه منتظر شنیدن حرف هایی از مینا بودم، هر چقدر این جدایی کهنه تر می شد، جنونی از به دست آوردن دوباره مینا در من رشد می کرد، او اصرار می کرد که از شغلم براش تعریف کنم از درآمدم اما من اصلا حوصله توضیح دادن این وضع اسفبار را نداشتم. دوستی من، مینا و مروه از دانشگاه شروع شده بود، و خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه ماجرای دوری مینا شروع شد، و من علاوه بر مینا، هم نشینی با مروه را نیز از دست داده بودم، دوران دانشگاه ما سه تایى حرف های جالبی به هم می گفتیم و از خنده رو های دانشکده بودیم، هر کسی ما را می دید ناخودآگاه خنده به لبشان می نشست. القاب مختلفی داشتم، آخرین ش همین سه تفنگدار بود، من از این بیش تر خوشم می آمد چون بنظرم تفنگدار کلمه ای مذکر است، و به مذکر بیشتر می آید تا مونث، البته سر این موضوع هم به دفعات بحث و جدل کرده بودیم، وقتی این حرف ها دوباره بین من و مروه تکرار شد، احساس غریب بودن در من کم رنگ شده بود، احساس می کردم کسانی هستند که مرا به این اقلیم  به این فرهنگ متصل می کنند، و این جای خوشحالی بود. بعد از دو نیم ساعت و چند پنج دقیقه ای که به اصرار من ملاقاتمان تمدید شده بود، مروه به قصد مهمانی آخر شب از من خداحافظی کرد، حتی تعارف کرد من هم با او به مهمانی بروم، اعتقاد داشت خستگی چند روزه از سرم می پرد، آنقدری که این مهمانی ها بالا و پایین دارند آدم می میرد و زنده می شود، اما من هیچ به این مهمانی ها گروهی علاقه ندارم، شاید این ظرفیت در من نیست، همه این حرف ها را با بهانه شیفت کاری در فروشگاه جواب دادم، و از او جدا شدم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۰ بهمن ۹۴

تئاتر

میگن از وقتی عضوی از یه گروه تئاتر شدی زندگی خیلی از این رو به اون رو میشه! 


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳ بهمن ۹۴

Symphonies of the Planets

من وقتی خواب می بینم این صدا ها رو می شنوم.... حداقل شبیه اینا!

دست ناسا و همکاراش بخاطر این ضبط صدایی که از جو خارج از زمین داشتن درد نکنه... 

با اینا تو بیداری هم خواب می بینم..... با اینا خواب می بینم....

  Voyager Recordings-1

  Voyager Recordings-2

  Voyager Recordings-3


پ ن : 

ناسا مجموعه صدا هایی را که"خارج از جو زمین" رکورد کرده تحت عنوان Symphonies of the Planets روانه بازار کرده و تا کنون پنج ولوم آن پخش شده و در سایت های معتبر بفروش میرسد .گفته میشود در ضبط و تنظیم این آهنگ ها از هیچ ساز یا افکت خاصی بهره گرفته نشده و تمام این صداها زمزمه سیارات کهکشان راه شیری میباشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲ بهمن ۹۴

پست موقت

امروز سر کلاس استاد در مورد (ناغل) قصه های خیلی قدیمی ترکی منطقه آذربایجان صحبت می کرد، کسی از اعضای کلاس در مورد این قصه ها اطلاعاتی نداشت همه فقط اسم هایی از شخصیت های مهم قصه تو حافظمون داشتیم و متاسفانه هیچی بلد نبودیم نه اینکه باید بلد می بودیم ولی فکر کن شعرهای شکسپیر رو خونده باشیم، همه رمان های کلاسیک رو حفظ باشیم ولی چیزی از دده قور قورد و شاید گیل گمیش نمی دونیم. امروز استاد قصه تپه گوز (موجوداتی شبیه انسان که فقط یک چشم دارند) رو برامون تعریف کرد، خیلی خوب بود حیف این همه سال که تلف شد پای مزخرفاتی که این دنیا بارمون می کنه و از مطالعه دور میشیم.... 

استاد بعد این که قصه رو تموم کرد همه مات و مبهوت به لبهای استاد نگاه می کردیم تا بازم یکی دیگه بگه، استاد ازمون پرسید چی گرفتین از این قصه؟ یکی یکی بگین، مضمون قصه تجاوز جنسی بود، از بین بچه ها کسی دید خوبی به جریان قصه نداشت، همه یه چیزایی از آرمان گرایی آدم ها زمینی گفتیم، اینکه نباید تسلیم زیبایی شد، نباید نفس فلان بیسار رو اینقدر به حال خودش ول کنیم که از این غلطا بکنه .... و من بین این همه فکر غرق می شدم، استاد گفت: فکرهای شما همه به جاش خوبه ولی مثل آدم های کوچه و بازار فکر میکنین، چرا کسی دیروز رو با امروز مقایسه نمیکنه! امروز هم تجاوز هست و میشه ازش یه قصه خوب نوشت، و از مطلق گویی در مورد چیزی که برای خودمون اتفاق نیفتاده پرهیز کرد.

بعد من همین که سوار ماشین شدم یاد یه آهنگ از کاراکان افتادم،و همین که رسیدم خونه پیدا کردم و دکمه پلی رو زدم، اسم آهنگ باش رولدا اوزوم(خودم نقش اول) هستش آهنگ هایی که دارم خیلی کمه برا همین یکراست می تونم پیداشون کنم.

+ آهنگ شاید به دل خیلی ها نشیند!

Genre: Rap

QARAQAN-Baş Rolda Ozum


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ دی ۹۴

معادلی برای ن بودن!

همه آدم ها شکست عشقی می خورند، هیچ ربطی به سن و سال آدم ها ندارد، پیرها حتی بیشتر از جوان ها و نوجوان ها شکست می خورند، همین که شبانه روز پاکت داروهای تجویزی و غیر تجویزی را پشت به پشت فقط با یک لیوان آب قورت می دهند نشان از شکستی عمیق و ناعلاج دارد، پیرهایی که پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های الان ما باشند بزرگترین اسطوره های شکست عشقی اند.
لابد همه دختر ها و پسرهایی که در این رونق و روزگارِ محبت
​​
 و دل به دل دادن اولین و آخرین شکست عشقی شان را تجربه نمی کنند بلکه نه اولین است و نه آخرین، یک از ده است، شاید در مورد دوست من یک از پنجاه باشد، این عشق های الکی، که حتی رنگ و بویی از روح انسانی در آن ها دیده نمی شود، عشق هایی که جنس انسان را بیشتر از هر چیزی نشانه می روند، این عشق هایی که بهترین خاطراتشان چیزی جز تکراری های عصر مدرن نیست، عصری پر از پیام های تیکه و پاره، عصری که زبان آدمیزاد حالیش نمی شود و همین طور مثل ریزش سنگ های آسمانی بی مهابا ما را زیر می گیرد و آخرش راههای تنفس ما را تنگ تر می کند، و ما را به درکی از دَرَک سوق می دهد.
من خودم تا این سن شکست عشقی نخورده ام بلکه به نوعی شکست از عشق دچار شده ام، دچار شدن به بیماری لاعلاج بدتر از خوردن تلخ ترین شربت و قرص است، من خودم بجای شربت و قرص نوشته های خودم را قورت می دهم، واقعا تجسم چنین صحنه ای سخت نیست اما آنقدر احمق نیستم که بجای کوکی های خوشمزه، کاغذ آ چهار بجوم. من بجای جویدن کاغذ، نوشته های روی آن را بارها و بارها گرم می کنم و با لیوانی از اندوه و تنهایی سرمی کشم ، یادم هست هر باری که دلم به حال خودم می سوخت تصمیم بزرگی می گرفتم و آن را به معادلی در زبان بشر تبدیل می کردم و گوشه ای از یادداشت های روزانه ام می نوشتم، اولین بار چیزی که نوشتم این بود که بی خیال این دنیا باشم و عطایش را به لقایش ببخشم، دومین بار تصمیم گرفتم بروم خارج از اینجا، دورتر از خاک اینجا، و سال ها برای تحقق این تصمیم خرج کردم، هم از جیبم و هم از حوصله ام، اما تصمیم آخری، چیزی بجز مرگ نبود، معادلی برای مردن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ دی ۹۴

امضای عاشقی

Artist: Aimelle

روزها می روند 

عاشقان نیز می روند و ترک دنیا می‌کنند

اما همیشه گوشه ای از ماجرای عاشقی، درختی سرسبز قامت برافراشته است

بیابان بی آب و علف هم باشد، در نقطه ای از سیاهی درختی خشک و بی برگ ایستاده است

این درخت کهنسال پای هر عشقی را که بگویی امضا می کند

او شاهد آواز ما بوده است

آوازی از آرزوهای نهفته در دل

چقدر آرزوهایمان دست یافتنی و نزدیک بود

پشت به درختی تنومند دادیم

تا آرزوهایمان را کنار هم جمع کنیم

چقدر سخت می شد، آرزوهایی را که تو دوست نداشتی را من خط بکشم

این درخت از ما به آرزوهای ما نزدیک بود

بام خانه رویایی ما بود، لیکن

ما ترکش کردیم 

و هر کدام به سویی گریزان گشتیم

من به بیابان و تو به سوی گل و بلبل 

من برای خودم و تو برای خودت دلیلی تراشیدیم

و ما از صحنه خارج شدم

اما کادر تصویر خالی نماند، یک درخت و یک نیمکت همچنان مقابل چشم هایی ضبط می شوند

و سال ها پای وعده های یکدیگر می ایستند

فقط کاری که می کنند این است که گاه به گاه می لرزند و خود را با تغییر رنگ فصل ها وفق می دهند

اما ما حساسیت می گیریم 

و چشمانمان خیس می شوند، بی هیچ دلیل احساسی، نه اشک شوق است نه گریه و زاری 

فقط

ما آدم ها زیادی حساسیم همین!


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ دی ۹۴

من برای موسیقی، موسیقی برای من


             Andrea Pramuk

چند سالی بود با نواهای سوز دار و غم بار خواننده ها هم آواز می شدم، از جایی به بعد، درست بهمن 92 بود براستی احساسم با موسیقی گره خورد. موسیقی  سال هاست هم پای درد و غم من آمده است، و من جز این که ثانیه ای جلوتر از خواننده زیر لب ترانه ها را زمزمه کنم کار دیگری برای موسیقی انجام نداده ام. اسم آنها هم به زور یادم می ماند، اما چند تایى هستند که هیچ وقت یادم نمی روند، دلیلش هم این است که سال ها هم قدم با آنها پیاده روها کج و معوج شهرها را پیموده ام، از ردپاهایی که روی برف تبریز جا گذاشته ام تا بالا و پائین های تهران و اردبیل که قصه ای جدا دارد.
هیچ وقت نخواسته ام کلاس موسیقی بروم، نمی دانم روی این ادعای بی دلیل خودم می توانم بایستم یا نه! اما هر چقدر فکرش را می کنم تا بحال فقط دوبار درباره موسیقی حرف تصمیم گرفتن پیش کشیده شده است. یکبار دوستی صمیمی راهنمایی می کرد تا سازی یاد بگیرم، خوب گوش دادن را یادم می داد، اما موسیقی با من، با احساس من کاری دیگر داشت، موسیقی مرا دلبسته چشمان سیاهی کرد که خود موسیقی بود، وقتی پلک می زد، شبیه رهبر ارکسترها اعضا و جوارحم را به تعادل می رساند، و تلاطم قلبم را تسکین می داد.
من برای موسیقی کاری نکرده ام، اما موسیقی صدای زندگی تنهایی من است، من برای موسیقی حتی سعی ای نکرده ام، اما موسیقی نت هایی دارد پر از حسرت و درد و دل، ناگفته می خواند هر چه در دل داری، ناگفته زخم هایت را مرهمی ست...
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ دی ۹۴