۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران» ثبت شده است

فارغ شدم-یک

چیزی از درون من را می جوید، کافی بود چشمانم را می بستم تا از آن فضای نچسب و استرس آور فرار کنم. اما همان جونده درونم می گفت ادامه بده. میان جمله ها مکث می کردم. یادم می رفت آغاز جمله چه بود، حواسم نبود از چه فعلی استفاده می کنم. فقط ادامه می دادم. چند ساعت قبل، روی فرش  های طرحداری نشسته بودم. برای وجدان خودم تکلیف پس می دادم، آنجا کسی نبود که بپرد وسط جمله هایم، من بودم، تنها، خنده دار بود، رو به محراب بودم. فرش ها بوی خوبی نداشتند، فکر می کردم از وقتی تابستان آمده، دیگر کسی اینجا برای پروردگاری زانو نزده است. من اولین نفر بودم، اما برای زانو زدن نبود، برای خلوت کردن بود، زنی از پشت پرده ها صدایم می کرد، ابتدا نمی فهمیدم چه می گوید، اما دوباره تکرار کرد، انگار همان جمله ها بودند با کمی ویرایش. می گفت؛ چراغ ها را روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، واقعا که به فکر چشمان من بود، من تاریکی را دوست دارم، می توانم ساعت ها بنشینم و لذت ببرم. زن دوباره صدایم کرد، باز همان جمله بود با کمی ویرایش، کلید کنار در است، روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، انگار آنجا هم کسی میان جملاتم شیرجه می رفت، من تا آن روز تمرین نکرده بودم، همش دنبال روزمرگی های خودم بودم، ولی هر آدم عاقلی مثل من می داند که باید حداقل یکبار جمله هایی که قرار است بر زبان بیاورم را بیاروم و مثل ناهاری که نخورده بودم میان زبان و دندان هایم ملچ مولوچ کنم و در آخر قورت بدهم، نمی دانستم چند ساعت بعد آن مرد خواهد آمد و سیم های مغزم را زیر مشت هایش له و لورده خواهد کرد. من از صبح آنجا بودم، هنوز سرایدر دانشگاه با پیژامه در حیاط بود، به سمت توالت می رفت. من منتظر بودم، آن هم از سر شوق، آرام آرام مثل لشگر مورچه ها کارمندها یکی یکی سر می رسیدند، چند در میان دانشجویی هم بود، من باز اولین نفر بودم که مقابل اتاق امور دفاع ایستاده بودم، صبحانه نخورده بودم، وقتی صبح می رسم تهران، اشتهای صبحانه خوردن ندارم، هیچ وقت، آن روز هم هیچ وقت بود، هر چند بجز خودم همه فکر می کردن روز خیلی مهمی برای من است، از سر شوقم زودتر رسیده بودم دانشگاه، چند مرحله کاغذ بازی بی خود و بی جهت بود، از یک نفر به یک نفر دیگر میان راهروهای یک ساختمان در قرن بیست ویکم. من از سر شوقم آنجا بودم و از سر تنفر، می خواستم همه چیز زود تمام شود تا به چند نفری که انتظار فارغ التحصیلیم را می کشیدند خبر دهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ مهر ۹۶

وقتی حرف می زنم حالم خوب است

خوب اولین بارم بود، در حقیقت اولین بارمون بود که تو یه جای جدی و رسمی نقش می رفتیم، قرار شد قبل از اینکه تماشاگرها اومدن تو، ما سر جای خودمون روی سن بدون حرکت بایستیم تا زمانی که همه بیان و بشینن و نور پنجاه و نه خاموش بشه، من سعی می کردم تمرکزم سر جاش باشه، قبل از اینکه کارگردان صدامون کنه که بریم رو سن، من رفتم پشت یکی از پرده ها و تنها موندم، یادم افتاد استادم گفته بود برای تمرکز حواس روی یه چیزی، بهتره یه عمل فیزیکی مثل نرمشی چیزی انجام بدین، از همین حرکات نرمشی قبل فوتسال بازی کردنمون، اونجا پشت پرده انجام دادم، پشت صحنه، بقیه بازیگرها هر کدوم به نحوی خلوت کرده بودند، یکی با گوشی، یکی با درست کردن شال، یا مرتب کردن موها.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲ اسفند ۹۵

اشترودل ها

موقع هایی که پایم می رسد تهران، اولین چیزی که سراغم می آید، خشکی گلوست، از طرفی تا وقتی در محوطه ترمینال دنبال ایستگاه مترو می گردم، بدنم می لرزد، قبل از مترو باید بروم سرویس بشوم بعد، با هزار مصیبت و این پا و آن پا کردن ها، بعد از پنج نفر که نوبت ایستاده اند، از شرش خلاص می شوم، آبی به سر و صورتم می زنم و راه می افتم، قبل از مترو باید چیزی بخورم و گرنه باز سردرد امانم را خواهد برید، گوشه ای از ترمینال پت و پهن آزادى سوپری اشترودل دار است، سوپری که صاحبش اشترودل دوست دارد، بجز این سوپری آن یکی های تو ترمینال اشترودل که هیچ، چای گرم و خوش طعم و رنگ هم ندارند، این سوپری را بهتر از ایستگاه مترو می شناسم، اشترودل زیاد دوست دارم، خیلی زیاد و از هر طعمی بجز خرما هر بار دو تا میخرم، با شیر کم چرب می خورم، بقیه اشترودل ها را میگذارم گوشه ای از کوله ام، و برای وقت هایی که وسط انقلاب، ولی عصر یا طالقانی یا حتی پارک ایرانشهر، خانه هنرمندان، معده ام زوزه می کشد، اشترودل ها با من همه تهران را می گردند و جایی قربانی می شوند، حتی گاهی همین اشترودل های ذخیره دوباره تا ترمینال دست نخورده باقی می مانند، گاهی حتی تا اردبیل تا اتاقم هم می رسند و باز قربانی می شوند، وارد ایستگاه می شوم، شاخک هایی که اسمشان سینوزیت است مثل ماهی های دماغ دار حساس و لجوج و سرتق، مثل آلارم های هشدار مرز بین کشورها، ورودم را به جایی که سردرد و آب ریزش بینی را برایم ارمغان می آورد را متذکر می شوند. از همین نقطه، تهران شروع می شود، با سردرد. توی مترو، آنقدر با اشترودل های توی کیفم له و لورده می شویم که آب دماغ و دهانم قاطی می شود. 

اشترودل ها هیچ سنگینی خاصی برای من ندارند، با برنامه ای که برای خوردنشان می چینم، تعدادشان با ته مانده ی کالری موجود در بدنم تناسب دارد. توی مترو که نمی شود خورد، همینجوری به اشترودل ها فکر میکنم، به خوردنشان، به شیره عسلی یا خامه ی لایشان، به تردی نانشان، اشترودل ها از پدر می خورند به نان خامه ای هایی که در قنادی ها چیده و مرتب فروخته می شوند. یکی از فامیل های دور اشترودل، بستنی زمستانی شیبابا است. 

چند ماه می شود که پایم به تهران نرسیده است، من عاشق اشترودل هستم و اشترودل شعر و نوشته سرش نمی شود، اشترودل های سوپری که صاحبش اشترودل دوست دارد، اشترودل ها بتحقیق فقط در سوپری توی ترمینال آزادى تهران که صاحبش اشترودل دوست دارد طعم واقعی اشترودل را دارند. 

اشترودل ها تو دل برو ترین چیزهایی هستند که من با آنها تهران و هوای آلوده اش را تنقل می کنم، تاکید می کنم، اشترودل های سوپری توی ترمینال آزادی که صاحبش اشترودل دوست دارد. من اشترودل می خواهم، از همان هایی که گفتم. گفته باشم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵

اصلاح عنوان!

کارها خیلی کند پیش می روند، و انتظار یک روز رهایی، من را از آنچه باید به آن برسم دورتر میکند، استرس میگیرم، شکمو می شوم، و هر چه در یخچال باشد و یا نباشد را قورت می دهم، ذهنم بیمار است، آرام بودن کار من نیست، نمی دانم همیشه ترس از این دارم که نکند همه چیز زودی تمام شود و من تنقلات به دست مات و مبهوت، در حال تسکین خود مانده باشم، فرقی ندارد چه طعمی داشته باشند، فقط جویدن و قورت دادن، شاید این گرسنگی چند دقیقه ای مغزم را از فکر کردن برهاند، چند دقیقه ای حالم را عوض کند...

بعد از حدود دو ماه و بعد از حدود هزاران بار زنگ زدن و صدای بوق اشغال خط دانشگاه آشغال را شنیدن، بواسطه ی لطف الهی نامه شورای بررسی به دستم رسید، مقابل نام من نوشته بودند، اصلاح عنوان و مقابل نام های دیگر ایضا ًگذاشته بودند. و این تنها بعد از دو ماه انتظار بود، فقط دو کلمه، اصلاح عنوان...با مدیر گروه تماس می گیرم و دلیلش را می پرسم، می گوید، نظر شورا این است و خداحافظ. و من را تصور کنید، که عواقب این دو کلمه می تواند دو یا سه ماه دیگر مرا چشم انتظار بگذارد، چیزی که در کم ترین زمان ممکن می شود انجامش داد، حال به بزرگترین دغدغه من بدل شده است، و فکر می کنم درباره چیستی نزول پایان نامه، و چقدر کار عبث و بیهوده ای ست که کسی جز من بیشتر از پنج دقیقه مطالعه اش نمی کند، پایان نامه ای که در پایان جایی در قفسه های بایگانی خواهد داشت، جایی که فقط خاک خواهد خورد ... و چقدر راحت می نویسند، اصلاح عنوان. و چقدر راحت است موش و گربه بازی کردن با استادها برای گرفتن امضایی و چقدر نفس می خواهد، تهران را زیر رو کردن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵

ایهاالناس

برای یک شهرستانی، وقت گذرانی در شهری مانند تهران بسیار درد آور و بی مایه است، البته تاکید می شود وقت هایی که تنهایی می افتم به جان این کلانشهر، دردناک تر و بی مایه تر هم می شود. خوب چرا؟ خستگی راه، خستگی پله های ایستگاه های مترو، اصلا هر بار فرصتی پیدا می شود تا چند ساعتی در شهر چرخ بزنم، هفتاد درصد کارایی ام پای رسیدن به مقصد صرف می شود، از آن طرف سی درصد در جیبم باقی می ماند، که، خودتان قضاوت کنید می شود با این سی درصد باقی مانده، توی سینما یا سالن تئاتر نشست؟ از فرط خستگی دنبال جایی برای نشستن می گردم و کجا بهتر از سینما یا تئاتر، که از هر طرف برد-برد است، ولی همان بیست دقیقه اول خاموش می شوم و آخر سر با کف و دست و هورای تماشاگران از خواب بیدار می شوم، ساعت را که نگاه میکنم می بینم اتوبوس امشب را هم از دست داده ام، و باز یک روز دیگر در تهران...

از تهرانی ها سوال می شود؛ اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید؟ دقیقا!

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵

آفتابوس [داستان شماره هفت]

سفر این بار من فرق داشت، اساسا همه سفرهای من با هم فرق دارند، این اولین باری نیست که اتفاقات عجیب و اندکی غریب جلوی چشم من ظاهر می شود، این بار بیشتر فرق داشت، این بار چیزی جدید بود، اتفاق،  یعنی خوشایندترین جریانی که می توانست برای تلخی این روز هایم باشد، طعمه ای برای سناریوسازی و به خیال رفتن، در خود گم شدن، و بر سر نقطه ای از دید پرنده ای به خود نگریستن.

شاید هزار فکر بی سر و ته ظاهر شوند، و در آنی همه آنچه که جمع کرده ای، متلاشی شود، نه اینکه مخت یارای نگه داشتن این فکر ها را نداشته باشد بلکه احساسی سر تا پای وجودت را می گیرد، دیگر نیازی به فکرهای مزاحم، نداری، این وقت است که دیگر آزادی، می توانی برای خودت باشی، برنامه هایت را سر موقع انجام بدهی، و از خودت خیلی ممنون باشی...

بگذریم که این احساس هر سال چند بار سراغ آدم می آید، شاید افرادی باشند که هر روز از شر فکرهای مزاحم خلاص می شوند و راحت تر نفس می کشند.

این اولین باریست که در سفری که جانت خسته است و کوفته، به اتفاقی خوب برخورد کنی، چقدر می تواند ناگهانی باشد، چقدری از این اتفاق ها حقیقی ست و چقدری فقط چند جمله قصه!

این بار فقط یک نفر پیرمرد از اتوبوس جا ماند، اتفاق بد، بد است، اما گفتند که پیرمرد خودش راهش را عوض کرده بود و دیگر بعد از کلی پرس و جو و پیدا نشدنش اتوبوس ما راه افتاد، اینکه اتفاق بد بود، کو اتفاق خوب، درست است من قرار بود اتفاق خوب را بگویم، اتفاق بد برای همه بود، یعنی هم من و هم 24 نفر باقیمانده در آن ته اتوبوس، اما اتفاق خوب فقط برای من بود، برای من، بجز 24 نفر باقیمانده در آن ته اتوبوس.

اتفاق خوب این بود که بعد از سالها و ماه ها بی تابی، برای اولین بار توانستم بلیط نمایشی را در تیاتر شهر تهران بخرم، بالایش بیست تومن دادم، و آنها در قبالش، یک صندلی خالی، در آن ته تیاتر برایم جور کردند، اسم اولین تیاتری که باید سالها در خاطرات من نوشته شود، "مضحکه ی شبیه قتل" بود، کاری از آقای کیانی، نمایشی از طنز ایرانی، با اجرایی از بازیگران بنام سینما و تیاتر. 

بعد از اینکه کارهایم در تهران تمام شدند، کوله پشتی ام را برداشتم و ساعتی به پیاده روی در خیابانها گذشت، صداها، شلوغی ها، تاکسی ها، دستفروش ها، همه شبیه عناصر ثابت صحنه در حال حرکت بودند، میزانسنی از آت و آشغال های داخل شهر، کلان شهری که غلظت هوای دود آلوده ش، سر سینه های مردم عود می کند و باز این مردم یک به یک چند سال از عمرشان را فدای هوای سیاه تهران می کنند.

هوایی که هر چند سیاه و خاکستری باشد باز عاشقت می کند، مثل دیگر شهرها، مثل اصفهان، تبریز، اردبیل، شیراز، باز قاپ دلت را می دزدد، و تو را مجنون سیاهی چشمان لیلی می کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۸ مهر ۹۴

آفتابوس [داستان شماره سه]

همه جا غلغله بود، پرچم های سرخ پشت هر موتوری باد می گرفتند و صدای بوق و کرناهاى جوانان، ما را هم جو گیر می کرد، پسردایی پا رو پدال گاز گذاشته بود و یک دستش روی سیگنال، و برای دومین بار دور ترمینال می چرخیدیم، معلوم نبود پسر دایی از این وضع خرسند بود یا نه، اما باز خبری از اتوبوس نبود، انگار قضیه ما بچرخ، اتوبوس ها بچرخ بود، هر چقدر می رفتیم اتوبوسی به چشمانمان نمی خورد، ولی یک حسی میگفت؛ الانه که چند تا اتوبوس خالی این حوالی برای یک نفر مسافر له له کنند، جمعیت از بین ماشین های کیپ تا کیپ پر صدا شده ی میدان آزادی عبور می کردند، یا اینطور بگویم که ماشین ها از بین تماشاچیان نمی توانستند عبور کنند، می ترسیدم خدای نکرده پسر دایی از سر بی حوصلگی و خستگی بزند به کسی و در این هیری ویری اوقات تلخی ایجاد کند، همین که شتاب می گرفت کم بود بزند به پسر جوانى، هم او ترسید بود، هم دایی ،هم پسر دایی و من هم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ ارديبهشت ۹۴

آفتابوس [داستان شماره دو]

امشب بر خلاف عادت هر هفته، بخاطر چند گونی سیب زمینی که قرار است برسد به دست پسر دایی جان، سوار اتوبوس ساعت 9 شدم، سیب زمینی ها را پایین، داخل جعبه اتوبوس گذاشته اند، با تهران هماهنگ شده ام مقابل ورودی ترمینال غرب حالا نمی دانم کدام ورودی،  سیب زمینی ها را تحویل بگیرند اما چون خود من هم سیب زمینی ها را اسکورت می کنم، می توانم با خیال راحت به دست صاحبش برسانم.

 امروز تنها نیستم یک همسفر خوب کنارم خوابیده است و به طرز عجیبی سیم هایی به گوش هایش وصل است انگار فرصت خوبی گیر آورده و با این کار خودش را شارژ می کند، شاید برای خودش لا لایی گذاشته تا زود خوابش بگیرد، به هر حال این دو قطعه سیم تاثیر مثبتی دارد مگر نه فکر نمی کنم ملت تا همین اندازه از یکدیگر دور شده باشند، تا همین الان سه ساعت می شود اصلاً گفتگویی نداشته ایم. ولی هر آدمی ماکسیمم خوابی دارد.

 همین که آسفالت لت و پار شده جاده سرچم از پاهایمان کنده شد و افتادیم تو اتوبان زنجان-قزوین  انگاری زیر تایرهاى خوش دست اتوبوس فرش انداختن، معرکه است. لذت سفر تا اینجا نیست هر هفته اگر خسته و کوفته از کمک دستی های مزرعه پدر، خودم را به اتوبوس نرسانده باشم و حالا حالاها خواب مرا طلب نکند لپ تاپ م که دو سه ساعت شارژ نگه می دارد را روی زانوهام می گذارم، کمی لیز می خورم پایین دراز می کشم و فیلمی از داشته هام را تماشا می کنم، اکثراً هم فیلم های سینمایی ترکیه است، فیلم خوب زیاد ساخته اند من هم به خاطر زبان ترکی فیلم های ترکیه ای که درک احساسات سیال در روایت فیلم را برایمان سهل می کند را به فیلم های آمریکایی یا حتی بعضاً ایرانی ترجیح میدهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۴

آفتابوس [داستان شماره یک]

بگذارید از آن دری وارد ماجرا بشوم که لب مطلب خوب دستتان بیاید. من تقریبا زا به راهم. لغتی ست که این چند ماه خوب به ابعادش پی برده ام. هر هفته سه شنبه شبها دورو ور ساعت یازده سوار اتوبوس می شوم، با بلیط نفری 32 هزار یا 37هزار، به همین ترتیب صبح چهارشنبه، ترمینال غرب تهران همان جای که برج شهیاد یا همان آزادی دیده می شود از اتوبوس پیاده می شوم، اینها را می گویم چون روال هر هفته من این چنین است، قصدم این است 12 واحد درس مقطع کارشناسی ارشد را این ترم پاس کنم و برای همین دو روز در هفته الزامی ست خودم را به تهران برسانم، شهری پر از خوبی ها و بدی ها، شهری پر از فرصت ها و تهدیدها، بگذریم که حرف در مورد کلاس ها و اساتید ارجمند خارج از حوصله این چند پاراگراف است.

هر رفتنی برگشتنی هم دارد، آن هم برگشتنی که دعای مادر همراهت باشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۴

پیام نور تهران !

صبح گوشی ریزه میزه را لای رخت خواب پیدا می کنم و با چشمای خواب آلود، صدای سرریز پیام های دوستان را قطع می کنم، و برای پنج دقیقه نفس می کشم، و جای پنج ساعتی که باید می خوابیدم و نخوابیده ام، به خواب می روم، درست پنج دقیقه بعد دلیلی برای خوابیدن ندارم، دمپایی مادر را به پا می کنم، کمی کوچک ولی برای چند قدم. شروع می کنم پیام ها رو خوندن " ای بابا عجب آدمی هستی ،بگیر بخواب "،"سنجش یادت نره ها "، " وای اسی استرس دارم :-s ، "سویچ ماشین کجاست"،" خاموش می خونی ها ، خیلی هم خوشحال میشم ، ایشالااا قبولی " و من تازه یادم افتاد که باید برم سراغ سایت سنجش،"سلام؟کجا قبول شدی؟ اسی من غیرانتفاعی لاهیجان ! خیلی بده"، و من همین که اسم و فامیل و چندتا عدد و رقم تایپ می کنم، چشمانم را درپوش می گذارم، پیام نور را که می بینم دیگر برای من بس است " همانی بود که انتظار می رفت، پیام نور تهران،  استرس و انتخاب بهترین گزینه برای مرحله بعدی دمار از روزگارمان می کشد. یا سربازی یا ادامه تحصیل، البته میانبری نیز هست، اما بروکراسی اداری طولانی مدتی می طلبد. 
به هر حال تصمیم نهایی با من است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳ شهریور ۹۳