مینا- قسمت هشتم


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۶ دی ۹۴

چشمانی سیاه، تنی استخوانی

           Mark M Mellon


دلم آشوب بزرگی را حمل می کند، خوابیدنم نصف ونیمه، پلک هایم نای باز شدن ندارند، سوز دارد وقتی نور خورشید تو را از کابوس و بی خوابی نجات دهد. در خواب و بیداری برای واقعیتی که در درونم حبس شده است، ع ش ق است، عین از عبرت گذشته، شین از شکایت های بی دلیل و قاف از قانون های نانوشته این دنیا.

سوال امروز امتحان درس سکینه معروفی، زیبایی چیست؟ زیبایی حقیقت است شبیه عشق که درک می شود اما توصیفش سخت است، باید همه عاشق چشمان سیاهی شوند و این حقیقت را جرعه جرعه بیاموزند، جرعه هایی گاه تلخ و گاه شیرین، از بودن و نبودنی شبیه قصه شیرین و فرهاد.
من عشق شیرین را با طعم تلخی، هر روز مرور می کنم، آن کنار پسرانی یا دخترانی عشق شیرین و فرهاد خود را شبیه حماسه ای بلند بلند می خوانند، صدای بلند اذیتم می کند، به به و چه چه سرتاسر میزهای چوبی کافه را می لرزاند، حبه های قند در دل یک فنجان قهوه آب می شود، و اینجاست که صدای موسیقی پا می گیرد، کدام قطعه است؟! فکر می کنم می شود این قطعه را وقتی که عاشق کسی شدم برای او بنوازم، دوباره دلم می رود دنبال عشق، دنبال راهی که او نشانم می داد، هر جا قدم می گذارم عشق می گردم و محبت را اغراق می کنم، تلخی دانه های قهوه مشامم را سوی این دنیا می کشد، کافه دار بالای سرم، در خروج را نشانم می دهد، پا می گذارم که راه بیفتم، که بالا می آورم، خجالتی در کار نیست چون کسی تا این ساعت اینجا نمانده است، کافه دار است و من و طعم عشقی تلخ.
آشفته و بی حال رو تختم می نشینم، می خوابم، چند صفحه رمان مارلون براندو رو می خوانم، قصه ی زن چندمش بود!؟ خوابم میبرد، خواب میبینم که گریه می کنم، یکی نشسته روبرویم، زل زده بهم، با انگشت اشاره منو نشون میده، موهایش آشفته بر روی صورتش ریخته، تنی استخوانی دارد، رنگی گندمی، چشمانی سیاه، و دستانی ظریف که راهی نشانم می دهند، راه فرار، راه بهشت، میانبری بطرف زندگی، اما من چرا نمی روم، چرا گریه هایم تمامی ندارند، قدم از قدم برنداشته ام، او مقابلم زانو می زند، التماسم می کند سوی دستش را بگیرم و بگریزم، اما چرا؟ کیست او؟ ثانیه هایی می گذرد جانی در کلامش نیست، فقط دستانش بی امان راه فرار را نشان می دهد، من گیج و منگ مانده ام، مگر تحفه بهشت، یا همین زندگی چیست که او اصرار می کند.
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۴ دی ۹۴

باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش/ وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

وقتی حرف هایش را می شنیدم، سقف آرزوهایم خراب می شد، می ریخت بر سرم، آوار پشت آوار، زخم هایی می دیدم، لخته های خون مقابل چشمانم شر شر می ریخت، و او ادامه می داد، به هوای خودش دل داریم می داد، مرا شبیه پسری کوچک، در قد و قواره های خودش نمی دید، شاید احساس مادری می کرد، مادری که دلش به حال فرزندش می سوزد، نصحیتم می کرد،اما نمی خواست لحظه ای او را شبیه عشق حس کنم، همیشه هوایی که نفس می کشید با آنی که من درش غرق بودم فرق می کرد، به سان پرنده ای ماده، پر از ناز و شکوه بر آسمان من می چرخید، اما لحظه ای چشمان غرق در اشک و ناله مرا نمی دید، او در اسارتی بی برگشت در آسمانی که آن گوشه اش معلوم نیست، مرا عاشق خود کرد، و من در اسارتی در بطن زمین، او را می جستم، کجاست آن یار که بشنود شکوه های مرا، دردهای مرا، کجاست آن که در هر قدم، آسمان من تسخیر او بود.

 دلم تنگ رنگی ست که آسمان وقت عاشق شدن من به تن داشت، کو آن آسمان باصفا، که در صبح سحر خیزش، دنیا را برایم روشنی می داد، کو آن آسمان غروب، که تنهایی سال ها را برایم تصویر می کرد، ای آسمان، هوای عاشقی سلول های مغزم را تصاحب می کند، اما وقتی به تو نگاه می کنم هیچ مثالی برای زیبایت ندارم، جاهل می پندارم خودم را، که چرا بعد از گذشته ای بی تکرار، نتوانسته ام عاشق کسی بجز آسمان آبی باشم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ دی ۹۴

آن یک نفر

یک نفر، دو نفر، صد نفر یا حتی بیشتر دچار ناامیدی و غصه اند

آن صد ها هزار نفر خوشحال و خوشبخت

آن بقیه

یا حتی آن میلیون ها آدمی که زندگی ساده ای را تجربه می کنند

خوش بحالشان

اما حال مرا نمی فهمند

آنها صدای شکسته شدنم را نشنیده اند

نزدیکانم، آنهایی اند که هنوز تلخی یک جدایی بی سبب چاشنی تمام روز و شبشان است

آنها همه، به خوبی تشخیص سیاهی از سفیدی، یا ترشی از شیرینی، روح مرا، سرگردانی نگاهم را می فهمند

آنها در طول خطی که پا می گذارند تا راه بیافتند

هزاران بار زمین می خوردند

این زمین خوردن برای من اولین زخم زندگی بود

اولین نشانه ای که زندگی برای زشت بودنش نشانم داده است.

خوب می دانند حالم را آنهایی که طعم تلخ جدایی را چشیده اند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ دی ۹۴

آفتابوس [داستان شماره هشت]

​ساعت نزدیک نه شب بود و هنوز اتفاقی برای نوشتن نداشتم، با خودم فکر می کردم بی خیال داستان این شماره بشوم و این روز را هم در رده روزهای بلااستفاده و ساده قرار بدهم، اساسا ما چند نوع روز داریم، روزهای باحال، وقتهایی هست که با عزیزترین های زندگی ت یکجا خوش باشی، روزهای طلایی، روزهای قبل موفقیت، که هنوز من تجربه نکرده ام، روزهای تنگ، که دلت میگیرد و هی می خواهی خود را به خواب بزنی، اما مگر انتهای روزهای غم، معلوم است؟، نوع دیگر روز، روزهای جالب و پر ماجرا است، ماجراهایی که آنقدر پشت به پشت هم در یک روز روی می دهند که حتی تو غافل می مانی و بعضی های آن را همان لحظه و بعضی ها را چند لحظه بعد فراموش میکنی، ولی این را می دانی که این روز، روز اتفاق های جالب بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ آذر ۹۴

اونچی میدان 1414 خورشیدی

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ آذر ۹۴

مینا- قسمت هفتم


بعد از آن قرار بی قرار، کافه کافا مکانی خوش یمن نبود، حداقل برای من نبود، میزبان خوبی برای عشاقی ساده دل و خالص نبود، شاید یکی از دلایلی که باعث شد مینا سر قرار نیاید، همین کافه بود، شاید اصلا دوست نداشت، فکرش را بکن اگر جایی در محلات بالای شهر را پیشنهاد می دادم حتما می آمد، من هنوز خیلی او را نمی شناختم، روحیاتش را نمی دانستم، هر کسی روحیه ای دارد، و دانستن این، زمان می برد، اصلا خیلی از زوج ها تا بعد از ازدواج که کار از کار گذشته روحیات یکدیگر را نمی دانند. چون سخت می شود آن توی آدم های چهل تیکه را بیرون کشید. باید سال ها با او زندگی شود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۶ آذر ۹۴

دلم بند یک بغض ترکیده است

اعتقادی به برگشت دوباره ندارم، هیچ اتفاقی نمی تواند شبیه بار اول دوباره جان بگیرد، فکر کن فیلم را دیده ای، تمام پلان ها را عقب جلو کرده ای تمام راش ها را هزار هزار بار دیده ای، دیگر هزار هزار هم ببینی فیلم همان است، سکانس همان است، تغییری چشمت را اسیر نمیکند، چون تو همان تدوینگر هستی، همان آدم، همان ماگ قهوه، همان سلیقه و همان ذهن منگ و مشوش.

هیچ چیزی دوباره مثل اولش نمی شود، حتما یه خرده ریزه ای فرق دارد، اگر دل باشد، اگر شکسته باشد شبیه گاری چرخ شکسته ای ست که نه راه پیش دارد و نه راه پس، می ماند منتظر رهگذری، دلش را می دهد دست او، صدایش را با صدای او همراه میکند، هم نشینش می شود شاید قسمتی از سنگینی دنیا را با او سهیم شود، اما یادت است که دلش را بند زده اند، و هر آن می تواند شانه ای برای گریستن طلب کند، خوب، گریستن که حق است، دلش هم بند یک بغض ترکیده است، او خود را نمی داند تو او را نمی دانی، و فقط تیشه به قلبش می زنی، ریش ریش میکنی دل بند خورده اش را، و بار دیگر چرخش دوران او را بر زمین می کوبد، دلش وا می رود، حق است! او دیگر شبیه هیچ آغازی نمی شود، او دیگر منتظر هیچ رهگذری نمی‌ماند، چرخش چرخهای پا در هوا را می بیند، خنده اش می گیرد، دلش! دیگر دلی نمانده است، بگذار بخندد، دلش را گرفتند تا همیشه بخندد تا همیشه، روزگار به کامش باشد، آخر او روزها و شب های بسیاری را گریه کرده است، بگذار بخندد این آخرین فرصتی ست که چرخش می چرخد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴

ریشه های خیال


ساعت ها به چشم های غم بار و حزن آلودش خیره می شوی، معصوم تر از آنی ست که سرش داد کشید، صحنه را برای او، به خاطر برگشت لبخندش، ترک میکنی! در دلت روی رویاهایی که این چند سال ساخته ای قلم می زنی، راه ندارد، تمام رویاهایم با او بود، همین بس که رویای خیالی و هفت آسمانی ام را پیش رویای زنی جا بگذارم، و آنگاه دور شوم، دست و پای قلب را پای چوبه دار عشقی بی سرانجام ببندم، و در تاریکی شب، جایی بالاتر از مه غلیظ، بر این شعار زنده باد زندگی لعنت بگویم و آرام با گردش خونی یکنواخت، با ضربانی منظم، چشم از این دنیا بربندم و دیگر منتظر هیچ یار عاشق پیشه ای نباشم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۴ آبان ۹۴

مینا- قسمت ششم

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۹ آبان ۹۴