یک استکان چای

خستگی را با آب سرد فراری می دهم.با تو بودن را با زمزمه های زیر زبانم تجسم می کنم از قرار معلوم همچنان با تو بودن را از ته دل آرزو می کنم ، پیرمرد می گفت خیلی ها به آرزوهایشان رسیده اند ، یکی یکی دوستان قدیمی اش را می شمرد و زندگانیشان را برایم شرح می داد همه برای خود کسب و کاری ردیف کرده بودند ولی پیرمرد می گفت با او بودن آرزوی من بود پیرمرد به آرزویش رسیده بود ولی دیگر او در کنارش نبود ، منظورش را بی پرده به من منتقل می کرد خیلی صاف و ساده ، دست و پایش می لرزید ، از ترس ریختن چای  روی شلوارش چشمانش را دوخته بود به استکان از مدل کمر باریک ، نگاهی به من نمی کرد بی تفاوت بود به چهره ام به هیکلم ، فقط صدایم را می شنید و سری تکان می داد.
مرا خطاب قرار می داد و می گفت هنوز بچه ای فکر این که دل به دل چه کسی امانت دهی را نکن ، درست می گفت دردم را فهمیده بود یا اگر نه ! کمی تا قسمتی ، لااقل وانمود که می کرد.
صدایش می لرزید ، چه می شد کرد او که دیگر پایش لبه ی پرتگاه بود،خدا عمرش دهد هر چه باشد درد و دل با او مرا از این دنیا از این خاطرات از این فاصله ها از این نرسیدن ها از این حسادت ها دور می کرد عالمی دگر بود.
چای در استکان ته کشید حرفهایمان نیز ته کشیده بود او و من خیره به چشمان هم نشسته بودیم گویی سالها بعدِ خودم را مقابل چشمانم آورده باشند....نه .....نه....... من پیر نمی شوم اگر پیر شوم که دیگر همه چیز تمام است ! پیر شدن یعنی دیگر منتظرش نباش یعنی بساز با این چند روز باقی ...نه من نمی خواهم....... تا تو را یک بار دیگر در آغوشم نگیرم ، موهای سفید وکمر شکسته را نمی خواهم  .

ای خدا مرا ببر به چند سال بعد ، نه خیلی خیلی  ، فقط کمی بعد !


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۲

تشنه آب که نه !

دنبال آخرین تصویر تار، دنبال شاعرانه ها می گردم ، تا ضمیمه ی تیک تاک عقربه های ساعت کنم که وقتی چرخید روحم را نوازش دهد گویی چنان شود که گرمی دستانت را احساس کنم.

صدای آشنایی ست تنگ آمدن نفس های لرزان که به ته نرسیده جای خود را به دمی دیگر وامی گذارند . دروغ چرا کمی گشنه ام ، کمی تشنه ام چند روزی می شود از آب و نان افتاده ام  مگر می شود دور از چشمانت جرعه ای سر کشید .

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۹۲

از شماست که بر ماست

امروز صبح با کلی الم شنگه تونستم زود از خواب ناز دست بکشم و آماده بشوم که بروم دنبال کارای پر دردسر اداری اون هم تو کشور عزیزمان ایران ..... اداره فلان ، مقصدم بود با هزار ترفند و مهارت خودم را سر ساعت باید به اداره می رساندم در طول مسیر دم به دم شلوارام را چک می کردم ، چنان عجله کرده بودم که فکر می کردم با همان شلوار آدیداس 3خط عازم ادارات می باشم ،  بالاخره رسیدم ، خدایا این فضای ادارات چقدر برایم مشمئز کننده است همه یک قیافه ،  یک رنگ ،  یک بو ،  یک طعم ،   با آن کت و شلوارهای پارچه ای که لابد همه از یک فروشگاه جین جین خریده اند ، آخر آنها تسهیلات دارند .

اولین کسی که نگاهم در نگاهش افتاد آبدارچی اداره بود یا شایدم رییس اداره چون اصلا از لباس و قیافه اش معلوم نبود فقط سینی نایلونی قرمز رنگ خبر از مسولیت محوله ی ایشان می داد ، چنان نگاهم کرد و برنداز نمود که گویی از دیوار خانه شان بالا رفته ام ، قربان صدقه ی خدایش برود که فضا رسمی بود وگر نه چند تایی بارش می کردم .

هنوز نوبت من نرسیده بود ، نمی دانستم چندمین نفر از کدامین صف هستم چون همه در حال تردد در سالن های این اداره بودن من نیز به صورت کاملا دیپلماتیک منتظر مانده بودم که صدایم کنند . کارمندان که خدا کمک حالشان باشد ، به خاطر اینکه خدمتکار پیر به زحمت نیفتد همه او را در این آخر عمری ملاحظه می کردند و دور میزی در همان آبدارخانه حضور به هم می رساندند .

ارباب رجوع ها از مقابلم رد می شدند  و چیز هایی زیر لب زمزمه می کردند و من را به شک می انداختن که نکند نگاه ها به خاطر شلوار آدیداس 3 خط من باشد ..اما نه من که چک کرده بودم ..شایدم شلوارم یه جایش ایرادی داشت ..... وای نه خدای من !

بعداً فهمیدم که همه ی آن نگاههای پر از علامت تعجب به خاطر بی تجربگی بنده در پیدا کردن راه های نفوذ به این ادارات و به خصوص آقای آبدارچی که الحق والنصاف خدا همه شان را جمیعا محشور فرماید./

بحران عجیبی فکر و خیالم را مشغول کرده است ... مگر می شود مسلمان باشیم و اسلام را روی تاقچه محصور کنیم مگر اسلام برای تاقچه هایمان مناسب است ! این است دین کامل محمد ؟!

افکارمان را به بیراهه کشیده اند و راه اصلی را به بهانه پر کردن حساب های خالی از پول از ما گرفته اند ، برای خود دهکده ای به پا کرده اند که هر کس مقدسات را کلاه پادشاهی بالای سرش بکند مالک این ملک مردمان بی گناه می شود ، ملکی که قانونش ، اموراتش همه ماس مالی شده اند و حال ما مانده ایم و این بنیان ماکارونی مانند ، این تشکیلات پول و قدرت و این لیوان تحمل !


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱ ارديبهشت ۹۲

سال هاست که من عاشق یک نفر هستم !

دوستی از سر کنجکاوی مرا به خاطر نوشته هایم شماتتی چند ارزانی داشت که ای فلانی این دل نوشته های احساسی فرنگی مآب چیست که هی ما را مجبور به پسند می کنی ، چیست ! که هی شکوه داری از برای کیست که هی می گریی !

شرم دادن پاسخ مرا در بحران عجیبی رها کرده بود.... درست می گفت کارهای غلط اندازی کرده ام این چنین احساس و دلتنگی ها برای ما نیست ! آدم مخصوص خودش را دارد ... ما همان مسیرمان خانه- دانشگاه باشد بس است .

من که دیگر نگاههایی را که  به من منتهی می شوند را انکار می کنم چون همین نگاهها من را در گردابی گم کردند ، می ترسم کارمان به جایی برسد که دیگر گورمان  نیز گم شود ...

در جا می زنم من تحمل این روزها را ندارم چون همنشینی ندارم ، بغض هایم را روی کاغذ پاره هایی در جیبم تلمبار می کنم نگه می دارم این کاغذ های خشکیده پر از احساسم را که اگر برگشتی ، کاغذ ها را بسپارمشان به باد تا ببینی که من سال هاست عاشق تو بوده ام .

دوست کنجکاو من بعد از دیدن قطره اشکهایم ، دیالوگش را فراموش کرد ، من سه نقطه می گذارم منتظر پاسخش هستم ...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۹ فروردين ۹۲

نیمکت ذخیره ها

شب قرص هایم را دوبله قورت دادم لباس پوشیدم راه افتادم مجبور بودم تمام راه را پیاده بروم چون همه جا ترافیک سنگینی بود خب مردم نمی خواهند این روزهای بهاری خوش آب و هوا را از دست بدهند می ریزن تو خیابان ها ، همه جا شلوغه !

لباس هایم خیلی مناسب نبود ، کلاه سرمه ای 50 دلاری را از قصد برداشتم تا خودم را پشت آن پنهان کنم که اگر آشنایی دید اصرار نکند که می رساندنم یا در موردم کنجکاوی نکنند.

چراغ مرا از حرکتم باز ایستاد 20 ثانیه را نشان می داد کم می شد کم می شد هنوز 13 ثانیه باقی بود سرم را آوردم پائین در ذهنم 13 ثانیه را تمام کردم سرم را بالا گرفتم چراغ 18 ثانیه را نشان می داد و باز من نمی توانستم بروم ! ؟

اطراف همین خیابانی را که منتهی می شود به شاهگلی مناسب کرده اند برای پیاده روی ، دوچرخه سواری یعنی کیف داشت جای آن زوج های جوان باشی و دوتایی پیاده ، دست در دست هم ، طعم زندگی را بچشی .

دومین نیمکت را انتخاب کردم و نشستم ،  آوازهای تیکه پاره ی تلمبار شده در ذهنم را زمزمه می کردم دو نفر از آن دور ها دیده می شدند به سمت من می آمدن هی نزدیک و نزدیک تر می شدند ، می گفتن و می خندیدن ، خوش بودن ، یکی از آنها عجیب شبیه تو بود ....... دیگر فاصله ای نداشتند ...... رسیدید و از مقابلم عبور کردید من سرم را پائین انداختم تا نشناسیم ..... دیگر ندیدمت قطره های اشک جلوی چشمانم را گرفتن .... من آنجا تنها ، روی یک نیمکت ، برایت جا داشتم ولی تو جای من را با دیگری عوض کرده ای .... کاش تو نیز تنها بودی !



Emrah - unutabilsem


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۲

دایی جان

روزهای پر ماجرا پشت سرهم مثل قطاری بی مهابا از ریل زندگی ات می گذرند روزهایی که با هم مثل دو قلوهای کارتونی زیر سایه ی درختان حیاط پشتی می نشستیم و خاک بازی را دوست داشتیم مطمئنم که خوب یادت مانده است آن جنگ و دعواهای بچه گانه آن بحث های کش و قوس دار ، آن نامه های کودکانه..... با هم راه افتاده ایم با هم خواهیم نورد این کوه سنگی را هر چند تلخی های زندگانی دست از گریبان نحیفمان نمی کشد .... دیدی که زود گذشت آن دل خوشی ها، آن بی خیالی ها ، دیدی که زود بزرگ شدیم حتی ســیـبـیل هایمان هم دیگر پرپشت شده است دیگر مردی شده ایم برای خودمان.... به خاطر آن اسباب بازی ها به خاطر آن دوچرخه ی عتیقه ات به خاطر همه ی این ها به خاطر خودت به خاطر رفاقتت مـــــــــــــچکرم دایی جان !

تولدت مبارک


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۲ فروردين ۹۲

آژیر

صدای آمبولانس هی نزدیک و دور می شود انگار در همین خیابان بغلی است لابد کسی جان به جانان تسلیم کرده و در حال گذر از این سیاهچال بـــــــــــــوقــ است برای همین است که با ماشین های زنگوله دار و خاصِ استیشن مانند مشایعتش می کنند. آمبولانس انگاری راه را گم کرده است و در کوچه های پشتی سرگردان می چرخد یا نه می خواهد ما را آگاه کند از دنیایی زیبا یا که نه قصد شوخی دارد ، پدر سوخته لابد خود مرض دارد........ مرا ببین که چگونه او را شماتت می کنم او که کاره ای نیست کار دست آن است که انجمن را در این گرداب تلخ گرفتار ساخته است ، یا که خود گرفتار آنیم !؟ نمی دانم ولی روزی فلنگ را محکم می بندم و از این لجن زار ، خاطرات پاک می کنم یعنی به این امید زنده ام و با لجن خواران همنشینم .


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۰ فروردين ۹۲

رُز گُلِ من !

چنان بی قرار شده ام که دیگر حتی چهره مردمان خیابان ، ماشین های مدل بالا یا آن دکه روزنامه فروشی مورد علاقه ام یا آن نگهبان آتش نشانی هیچ تاثیری در نگاهم ندارند نگاهم خشکیده است نمی دانم به کجا ! چنان راست حرکت می کنم که اگر کسی نداند فکر می کند لابد از همان روانی های فراری ام ، دیگر چیزی زیبا نیست دیگر در آسمان شهرم رنگین کمانی نمی بینم گویی هزاران سال است که باران خاک این دیار را لمس نکرده است ، خاک چهره ها را پوشانده است و گل ها را با آن غنچه های بهاریشان دفن کرده است ، نفس نفس می زنم ، می شمارم این لحظات بی معنی را ، کاش نفسم یاری می کرد و غبار از روی گل رز بر می داشتم ، می دانم رز های رنگارنگم شما نیز نفس هایتان را جیره بندی کرده اید من که روزی دو قاشق می زنم ! حتماً شما با آن جثه ی نحیفتان نصف آن قاشق مرباخوری را نوش جان میکنید ، هر چه باشد زیبایی در شما هست و خاک را حریف هستید چون ذاتتان زیباست . ولی من ، در لبه این پرتگاهها ایستاده ام منتظر یک ضربه ی کم جونم ، پس ای رز مهربان بیا و مردانگی کن و مرا به دنیای خود هُل بده !

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۲

صدای پایی نیمه تمام در راهرو تمام شد!

صبح وقتی زود از خواب بیدار شده بودم با آن چشمان ورقلمبیده مقابل آینه ایستادم همان پسرک همیشگی با آن موهای لخت که رو پیشونی ریخته ، چند لحظه ای زل می زنم به چشمانم مادرم می گفت خیلی وارد این آینه نشو من دلیلش را نمی دانستم ولی بی حساب حرفش را قبول کرده بودم چشمانم مرا به طرف خودش می برد نمی دانم از سوء تغذیه بود یا در هپروت بودم یا اینکه کلا دِی دریم .....دیگر خودم را نمی شناختم غریبه ای بود آشنا ... در فکر صدور مجازات بر این چشمان نابکار بودم که صدای جروجر در بلند شد و به دادم رسید و من را از این دِی دریم هپروتی رهانید. صدای باز شدن در کمی طول کشید رفته بود درست رو کله ام ، نمی دانم شاید خواهرزاده ام احسان با آن دمپایی های مامان بزرگش بود که دستش به دستگیره نمی رسید یا که شاید غریبه ای بود که در را نیمه باز کرده و منتظر هست تا کسی به پیشبازش برود ،کرخت و بی حس جلوی آینه خشکیده بودم و صدای پای غریبه رو دنبال می کردم نمی خواستم مرا ببیند ولی لااقل صدایم می کرد می خواستم جلوتر بیاد تا از سوراخ در حالت موهایش را ببینم ، که اونم موهایش را بر پیشانیش ریخته یا اجخ وجخ... خعلی به کنجکاویم فشار آوردم تا بی خیالش بشم، خعلی، نمی دانم چه بر سرش آمد دیگر هیچ تک و توکی از راهرو نمی آمد،

 غریبه ترسیدی یا ...  ؟!


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۵ فروردين ۹۲

حباب ها

از فرط خستگی گرمای بدنم در حد مرگ بالا رفته است یک حوض آب سرد می خواهم ، سرم را فرو می کنم در حوض حیاط ، همان اقیانوس ِکوچکِ خانه پدری ، بازدم هایم را رها می کنم روی کاشی های آبی ، حباب ها با آن قدوقواره های کوچک و بزرگشان در مقابل چشمانم ردیف بسته اند این حباب ها خاطرات نه چندان دور خودم هستند . حباب های روشن و براق که برای من همه تیره شده اند گویی زنجیر محکمی از خاطرات برایم دوخته اند گردنم احساس سنگینی می کند گویی خاطرات مرا با خود فرو برده اند و نفسم بریده اند ..

حباب ها بگذارید برگردم...... !


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۰ فروردين ۹۲