من هم مثل خیلی از پسرها ،پسر به دنیا آمدم !

با این که این روزها ، بهتر بگویم این شب ها زودتر  به سوی رختخواب می روم خواب برایم آرامش و راحتی ذهنی که قبل ها احساس ناب کودکی را می داد را نمی دهد شاید به او هم بدهکار شده ام . از این اولین ثانیه ها که دراز می کشم تا خود خود صبحش هی با ذهنمان این ور و آن ور می جهیم .یک چیزی انگار یک فکری یک خواسته ای یک معطلی یک اتفاق نیمه تمام در وجودم رها مانده است تکلیفش با خودش معلوم نیست حتی ، روزی می خواهد پایان یابد روزی می خواهد از اوّل باز شروع کند بیشتر شب ها پایان می یابد وفردا صبح باز در پی مقصود گیج و منگ جلوی مانیتور گوز کرده و فقط چند وبگاه مورد علاقه را صد ها بار بازآوری کردن را می داند.

دیشب فکر می کردم اگر مثلاً به طور کاملاً شوخی و نه جدی ، پشت درهای بسته به پدرم بگویم دلم پیش کسی گیر کرده است پدر در جواب چه می گوید ، هر چه قدر بر این افکار خواهش و تمنا بود کردیم ، نشد یک حرف مثبت یک قدم رو به جلو در مورد پدرمان برداریم و مکرر جواب از قبل تابلو شده ی پدر با صدایی پر از احساس از روی حس پدری .... حتی زیر پتو هم اکو می داد.جواب پدر ؟ خیلی ساده است مثل خیلی از پدرهای کره خاکی در اولین قدم .... پدر گفت : "دلت غلط کرده است و تمام". یعنی فقط با یک جمله همه چیز را ببوس و بگذار کنار ، البته نبوس ، گناه دارد. مردسالاری نشان از این بزرگتر نمی خواهد یعنی حرف، حرف پدر است و دیگر هیچ.

نفر بعدی مادرم می باشد نظر مادر برایم مهم است اما حرف های او هم چنگی به دل نزد. مادر گفت :" پسرم می خوای چیکار کنی ؟ اول برادر بزرگ بعد تو " یعنی تا این حد به قوانین سلسله مراتبی ازدواج در خانواده اهمیت داده می شود.

بعد از این ناباوری و شکست نوبت به خواهرها می رسد و نه برادرها .

خواهرها که هر سه ازدواج کرده اند مشاوره دادنشان مرا به ادامه زندگانی ناامید نه ولی یک جوری کلاً باید بی خیال می شدم یعنی باید فرار می کردم از این ها و این جا .

خواهر اول گفت (بزرگ): "وای بگو پس اون روز .... یکمی زود نیس هنوز برات ؟درساتو تموم کردی ؟"

خواهر دومی گفت (وسطی):" مامان راس می گه اول داداش بزرگتر بعد کوچییکترااا ، بعدشم من خودم برات یک عروس جیران ردیف می کنم"

خواهر سومی گفت (کوچک):"چیزی نگفت و فقط خنده ی زیرپوستی بهمراه کمی خجالت و سرخی گونه ها و پائین آوردن سرو صورت"

برادرها نظرشان را نپرسیدم یعنی با این اوضاع و احوال نای انتقاد یک طرفه علیه خود را برنتافتم .... خواهرها با زبانشان مشاوره دادن، برادرها شاید به صورت فیزیکی ....

اکنون صبح شده است باز من می نویسم تا این چرندیات و هیجانات بی جا و مکان روزی یکهویی سرریز نشود . مهم نیست چگونه نوشته ام زیبا باشد یا نباشد فرقی ندارد هدف فقط نوشتن محض است من که نمی خواهم نویسنده شوم فقط می خواهم ثبت شود.
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۲ تیر ۹۲

احساس بالای دار نرفت که نرفت....

تصور کن ساعت حدودای 2 بامداد آسمان تاریک ، ستاره ها همه حاضر امّا ماه غایب

دو در جلویی ماشین باز مانده است یک پا از پنجره در سمت راست  به بیرون آویزان شده بود صدای آهنگ ، شاید گوش غراش فقط از یک باند داخل بدنه ی در سمت چپ به گوش می رسید ... نمی دانستم چه سبکی می خواند پاپ ! ، راک ! ..... اما مرا به آسمانها برده بود تسبیح با بادی که از طرف راست می وزید تکان کوچکی می خورد و ثابت می شد، اصلاَ خوشم نمی آمد از آینه تسبیح دار، همیشه گوشه ی ذهنم می خواهم به نحوی محو کنم آن را اما هنوزهم نتوانسته ام نمی دانم مشکوک می زند انگار.. خورجین و سفره روی زمین رها مانده است مگس های امروز نیامده اند فکر کنم تعطیلات نوروزی شان شروع شده است زده اند جاده شمال عجیب است حتی خبری هم نداده اند. همه جا تاریک ، بجز چشمان روباه و LED پلیر و شاید چشم های من ، کسی نبود بپرسم ، بود ولی دور بود ، دور بود از من ، برادرم بود ، آن سر زمین بود.

ستاره ها همچنان اوضاعشان رو به سامان بود شیشه عقب را نگاه می کردی پر از ستاره بود ، کوچک و بزرگ ، شگفتا شیشه جلو فقط یک ستاره بود آن هم بالای کوه بود . دیگر ضعف کرده بودم چشمانم سیاهی رفته بود می دانستم از فشار زیاد بود از شدت گرمای طول روز بود..

چقدر تاریک بود ....

ستاره ها نزدیک می شدند بزرگ می شدند ستاره ها تو را برایم آورده بودند همه مرا با تو در آن قاب شیشه جلو تصویر می کردند گویی تو و من نزدیک بوده ایم صدای گریه هایمان به گوش می رسید صدای خنده هایمان حتی ...می دانم که من حتی زیر آب دریا که نه اقیانوس در آن سایز بزرگش هم با تو باشم دستهایم را رها نمی کنی رها کنی می ترسم نه از عمق اقیانوس بلکه ازسرمای دوری بلکه از دوری آغوشت .....

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۰ تیر ۹۲

عادت می کنم روزی ...

صدها کیلومتر دور شده ام شبیه خیلی ها احساس می کنم باید دلتنگ کسی باشم باید مثل سرباز وظیفه ها بشمارم ، بسوزم ،بسازم تا باز ببینمت.... همیشه اولین دل خوشی ام در زندگی این بوده است که تو را دارم بین همه این انسان های روزمزد تشنه ی پول و دنیا . شاید یک طرفه باشد این دلتنگی ام ، می دانم که این روزها برایت آشناست تو مثل من آشخور نیستی تو ...

فکرو خیالم تارو پودش همه از توست ، احساس ام رفته رفته پاهایم را سست می کند شاید التماس نکنم می دانی چرا ؟ وقتی کارم به التماس می کشد یاد آن لحظه هایی افتاده ام که دلت برایم نلرزید که شد آب سردی بر سر احساسات من که هی گوش زد می کند که دفن کن این احساسات را که یادم باشد در این دنیا دلی برایم نلرزید .

احساس را مجازات می کنم تا اشتباهی برای کسی نلرزد 

نه برای خودم و نه برای کسی ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۷ تیر ۹۲

بوسه

این بار بی کینه باید نوشت باید خواند باید روشنایی داد باید پر پرواز داد حتی اگر آسمانمان آبی آبی نباشد بگذار برود بگذار پروازکند آرزوهایش را لمس کند .

 از بندها رهایش کنید از این چاردیواری روزنه ای رو به زیبایی ها برایش قاب کنید او را احساس کنید او را ببوسید و نوازش کنید ، آغوش گرمتان را از او پر کنید . او احتیاج دارد او کودکی فقیرِ احساسات تو را دارد او قطره آبی معلق در هواست خیس کن صورتت را ای آشنا روحت را به او بسپار ، چشمانت را به او بسپار مطمئن باش در آن دور دورها تو را می بیند .

 خبر ندارم چقدر دلتنگ اش شده ای خبر ندارم گرمی آغوشش را فراموش کرده ای یا نه ...برای لحظه ها بیا و ببوسش بیا و نوازشش کن بیا و خطوط ریز پیشانیش را دوباره مرور کن ، بیا او احتیاج دارد او احتیاج دارد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲ تیر ۹۲

2واحدآئین زندگی

نمی توان بین این سال ها مکث کرد ، بِایستی باز سرت کلاه رفته است باز آدمک های ماسکدار هزارجلدشان را یکی یکی نشانت خواهند داد.از همان جا که ضعف داری خواهند مکید، تو را به زانو در خواهند آورد ،نمی دانی چه جانوری است این انسان ، شاید هیچ ندانی از کجا خورده ای ، شاید از نزدیک بود شاید از دور ، فرقی نمی کند تو ضربه خورده ای از این روزگار از این انسان ها از این ...کاش با همین سررسید کهنه می رفتم به سال ها بعد ، ورق می زدم این سرنوشت را ، خوب ها بدها را زیرشان خط می کشیدم. خودم احتمالاَ بین این بدها خوب بوده ام یا بین این خوب ها بد ، همه لیست کرده اند در لیست تو خوب بوده ام یا بد ؟! خوب ها بدها را بی خیال ، تو آئین زندگی را از اول با صدای بلند برایم بخوان ، نمی خواهم بار دیگر حواس پرتی کنم نمی خواهم بازی ام دهند می خواهم همیشه بیدار باشم می خواهم بیست شوم.

CEZA & SEZEN AKSU- Gelsin Hayat Bildigi Gibi

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۸ خرداد ۹۲

کاپشن خلبانی

کاپشن قدونیم قد سبزرنگ ،  با تودوزی نارنجی با جیب های ریزودرشت در اقسا نقاط کاپشن با شلوار جین ایکس ایکس لارج با کتانی های رنگ پریده کوهنوردی .16 خردادماه بود بعدازظهربود.مدل موهایم همان تخته ای همان که از خواب بیدار می شوم حالت داده شده یعنی باربِر قبل از بیداری در آن غوغا و تاریکی شب مشغول دیزاین بوده است. یادم رفت تسبیح یا یک زنجیری چیزی هم پای ثابت این تیپ پوشش هاست.فقط چند خیابان آنطرف تر را دوری زدم فقط بخاطر اینکه نگاههای مردم را تجربه کنم ، همه یک جور دیگر نگاهت می کنند یکی می گوید حتماَ مواد فروش جدید سررو کله اش پیدا شده یکی آن قاتل قمه به دست یادش می افتد و به طرز جالبی مرا به او تشبیه می کند یا با کمی تخفیف چاقوکش که حتماً. یکی بی فرهنگ یکی بی شعور ،یکی لات یکی ارازل اوباش می بیند، همه رنگ نگاه ، از همه رنگ انسان ، امّا کسی دلیل این تیپ و قیافه را نمی پرسد..واقعاَ من هم برایم سوال بود گفتم اگر بپوشم سر سوزنی مطلع خواهم شد،لباس های مرموز ، آدمهای مرموزتر. نمی توانم دلایل را پیدا کنم نمی توانم به نتیجه ای برسم .... همه پوشش ها را امتحان خواهم کرد امّا با این وضع فقط سکوت می کنم !


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۰ خرداد ۹۲

نیمی حسادت

این روزها بیش از هر وقت دیگر به همه چیز و همه کس حسادت می کنم . حسادت را این روزها بیش تر درتارپود وجودم می چشم و می بینم که چگونه من خودم را با این افکار از پای می اندازم. البته گاهی اوقات به خود تلقین می کنم که شاید این یک حسِ همه گیر باشد و از خیلی وقت ها پیش، به ما به ارث رسیده است حتی از زمان انسان های اولیه بوده است این حس که دیگر عجین شده ایم هر از چند گاهی نهیبی می زند که تو چرا همیشه یک جور باقی می مانی ! چرا جلو نمی روی ، چرا؟!

شاید به خاطر عقب افتادگی و دوری از آزادی است که این چنین حسود بار آمده ام یا شاید آمده ایم ، این اوضاع کشور بهانه ی خوبی برای من فراهم کرده است ،دود مشکلاتم تماماً از سر اینها بلند می شود ، نمی خواهم خودم را نماد آدم هایی جا بزنم که حسادت می کنند یعنی این حس در آنها دُزَش بالاست ، نمی خواهم به هویت خودم ببالم چون چیزی از آن گیر من یکی نیامده و فکر می کنم دیگر هم نیاید. با این وضع قروقاطی کشور که هر کسی رای خود بر کرسی می نشاند، دیگر امیدی ندارم (در این قسمت چند سطری سانسور شده است) پس همان بهتر که به هویت خود نبالیم ، ببخشید که فعل را جمع بستم به نظر من که اینطور است کسی غروری به هویتش ندارد.

اگر هویت بود کسی سرنوشت خود را دست دیگری نمی داد کسی به خاطر مقام و قدرت پاچه خواری کسی را نمی کرد ، کسی چراغ قرمز را رد نمی کرد ، کسی بچه ای را وسط خیابان جا نمی گذاشت و... ببین همه ی اینها درد است که نمی توان درستش کرد اگردرست شود به دست خودم درست خواهد شد ، ایمان دارم می توانم همه کس و همه چیز را در جای خود بنشانم ، کمی تند رفتم ولی می دانم که ثابت خواهم کرد.

اگر تا اینجا خوانده ای دستت راخواهم بوسید اگر مردی یا اگر شیر زنی بزن قدش که مرا تمام عمر شرمنده ی خود کرده ای ...!

درست است چیزهایی که نوشتم کمی آرمانی اند ولی وقتی علاقه باشد ایمان به کاری که می کنی باشد حتماً به جایی خواهی رسید.خدا همه ما را عاقبت بخیر کند.

پ ن : منظور از هویت در این نوشته سرزمینی ست که زندگی می کنیم.

منبع : قسمتی از رمان قلم حسادت (فیلوزوف)


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۸ خرداد ۹۲

شیخ الرئیس

لاجرم چند بندی زین حکایت ابواسمعیل نیاری بنگاشتم تا خیل ضمایم این استاد وارسته و صد البته عقل گرا را فزونی بنهم بلکه قافله ی مریدان وعظ این کاشف العقول را ازبر کنند تا بدین سان بر عوقبت خود میراثی بر جای بنهند و اگر ناسپاسی نباشد مرا از بهر این تفضیل بی ریا دعایی عاید آید.

گویند ابو اسمعیل ،شیخ حاذق و الحال این دارالعقلای فلاکت الروح چند صباحی به مشق در محضر عالمان قحاری چون خجست بن فاروقی و این سان اساتید والا مقام سپری کرده است و حال که خود صاحب مکتبی عقلایی ست گرفتار مرضی بس ناخوشایند گردیده است و کمر استقامت خم گردیده و متعلقات به کل بر جویباری روان وا نهاده است. کاشفات  حاصله حاکی از آن است که این شیخ درون مایه که خود به هیچ وجه من الوجوه خم به ابرو نمی آورد ،ضربه ای از قوه ی احساس خود چشیده است و از برای چه کسی ؟ مریدان زبان به راستی و درستی نمی گشایند و فقط به چرب زبانی در محضر استاد سر به دار نیز می دهند.

شاعر نامی این وادی در وصف حال این شیخ ارجمند چند سطری من باب ادب و تسکین درد ، قلمی بفرسایدند:

این  مرید خجست بن فاروق چه شد

این ماهی بحر عـــــــــــــــلم چه شد

این شیخ که خود مدعــــی عقل بشد

دیدی که رمــید و مــــلحد عقل بشد


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ خرداد ۹۲

Dilemma

حساب کتاب که می کنم ، فکر و خیال و آن دیلِمای معروف خواستن یا نخواستن ! روزمره ی من در این کوران امتحانات پایان ترم است.

نمی توانم فراموش کنم آن همه خیالات که از ذهنم می گذشت که هی اصرار می کردی برایت تعریف کنم ، یادت هست حتماً ، روی نیمکت چه خاطراتی از ما ثبت شد ، آسمان دور بود شب با سرمای سوز آورش نزدیک می شد امّا ما می نشستیم و گرمای وجودمان در هم می آمیخت من برایت از استرالیا از آن پیرمرد که خیلی شبیه من بود می گفتم . تصویر ذهنم واضح بود مطمئن بودم که تو نیز در کنارم هستی ، اما نمی دانم عکاس محله چرا وقتی رفت داخل تاریک خانه صدای گریه اش بلند شد، نمی دانم چرا وقتی عکس ها را داخل پاکت می گذاشت نگاهش رو به پایین بود ، چرا خجالت می کشید.... دوربین را بهانه می کرد ، امّا صدایش گرفته بود ..

می دانم ناراحت می شوی وقتی این چنین تحملم به سر می رسد امّا به خاطر تمام این دل خوشی هایمان به خاطر این همه محبّت مرا ببخش !


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۱ خرداد ۹۲

امیدوارم

برگ تضمینی نداده اند برای تو ، می دانم که مال من نیستی ، می دانم که باید پارچه ای خیس کنم و سروصورت احساساتم را کمی شفاف کنم می دانم می شوداینگونه بود اما می شود این بی کسی هایم را با تو باشم ، بودنِ محض نیست همین که طرفم تویی شنونده ام تویی برای من کافی ست ، قبول می کنم مهمان ناخوانده ای برای این روزهایت هستم حس می کنم در برابرم محتاطی یا شاید می خواهی زیاد به چشم نیایم اما چه می شود کرد روزگار عجول است و کلید این روزهایم دست توست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۰ خرداد ۹۲